رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت¹²
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
پوفففف. چرا انقد گرممه.
سریع رفتم اقامتگاهم. خداروشکر کسی ندیدم.
نگاهی توی آینه به خودم کردم.
موهامو.. ایششش.
بافتمشون و پشت سرم درستش کردم.
تاج جدیدمو گذاشتم سرم.
رفتم پیش طبیب. حال یونجی خوب بود و زخمش بهتر بود.
من: حالا دیگه باید استراحت کنی.
توی راه شاهزاده خانم و دیدم.
ادای احترام کرد.
شاهزاده خانم: ملکه عزیز..این حرفی که میخوام بزنم رو جدی بگیرید..
اومد نزدیکتر و دم گوشم گفت:سعی کنید زودتر یه شاهزاده به دنیا بیارید..به مادرم مشکوکم..شما دختر خوبی هستین..نمیخوام جایگاهتون رو از دست بدید..
لبخندی به روم زد و رفت.
این حرفاش یعنی چی؟ من که از هیچی سر در نمیارم.
بیخیال رفتم اتاقم.
من: یونجی فعلا نمیخواد تا فردا کار کنی. فقط استراحت.
یونجیم نشست.
خدمتکار: بانوی من، لطفا چند لحظه تشریف بیارید.
رفتم بیرون.
محافظ امپراطور بود.
محافظ: بانوی من، ما چند تا محافظ که اموزش های کامل رو دیدن اوردیم. میتونید از بین اون ها انتخاب کنید.
من: راستش من اصلا خوشم از محافظ نمیاد..انتخاب نمیخواد که.
دنبالش رفتم.
من خودم از تمام اون محافظا ماهر تر بودم.
نگاهی یه هویی به همشون انداختم اما..
چشمم یکی و دید که بهم خیره بود..
یوجین؟
اون اینجا چیکار میکنه؟
بدون تأمل گفتم: من اون محافظه رو میخوام. ردیف سومی.
چشماش باهام حرف میزد.
اومد جلو و مثلا منو نشناخت.
یوجین: بانوی من یوجین هستم محافظ شما.
لبخند زورکی زدم.
محافظه امپراطور که اسمش موکونگ بود چند تا حرف به یوجین گفت و رفت.
پشت سرم وایساد.
به سمت اقامتگاهم رفتم.
میخواستم برم اتاقم اما یوجین محکم زد پشت کمرم.
به خدمتکارا گفتم برن استراحت کنن.
وقتی رفتن یوجین دستمو گرفت و برد پشت اقامتگاه.
محکم بغلم کرد.
یوجین:گفتی قول میدی ولم نکنی..چیشد؟
بغض کوفتیمو قورت دادم.
من: مگه دست من بود؟ مجبورم کردن..
از خودم جداش کردم.
پارت¹²
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
پوفففف. چرا انقد گرممه.
سریع رفتم اقامتگاهم. خداروشکر کسی ندیدم.
نگاهی توی آینه به خودم کردم.
موهامو.. ایششش.
بافتمشون و پشت سرم درستش کردم.
تاج جدیدمو گذاشتم سرم.
رفتم پیش طبیب. حال یونجی خوب بود و زخمش بهتر بود.
من: حالا دیگه باید استراحت کنی.
توی راه شاهزاده خانم و دیدم.
ادای احترام کرد.
شاهزاده خانم: ملکه عزیز..این حرفی که میخوام بزنم رو جدی بگیرید..
اومد نزدیکتر و دم گوشم گفت:سعی کنید زودتر یه شاهزاده به دنیا بیارید..به مادرم مشکوکم..شما دختر خوبی هستین..نمیخوام جایگاهتون رو از دست بدید..
لبخندی به روم زد و رفت.
این حرفاش یعنی چی؟ من که از هیچی سر در نمیارم.
بیخیال رفتم اتاقم.
من: یونجی فعلا نمیخواد تا فردا کار کنی. فقط استراحت.
یونجیم نشست.
خدمتکار: بانوی من، لطفا چند لحظه تشریف بیارید.
رفتم بیرون.
محافظ امپراطور بود.
محافظ: بانوی من، ما چند تا محافظ که اموزش های کامل رو دیدن اوردیم. میتونید از بین اون ها انتخاب کنید.
من: راستش من اصلا خوشم از محافظ نمیاد..انتخاب نمیخواد که.
دنبالش رفتم.
من خودم از تمام اون محافظا ماهر تر بودم.
نگاهی یه هویی به همشون انداختم اما..
چشمم یکی و دید که بهم خیره بود..
یوجین؟
اون اینجا چیکار میکنه؟
بدون تأمل گفتم: من اون محافظه رو میخوام. ردیف سومی.
چشماش باهام حرف میزد.
اومد جلو و مثلا منو نشناخت.
یوجین: بانوی من یوجین هستم محافظ شما.
لبخند زورکی زدم.
محافظه امپراطور که اسمش موکونگ بود چند تا حرف به یوجین گفت و رفت.
پشت سرم وایساد.
به سمت اقامتگاهم رفتم.
میخواستم برم اتاقم اما یوجین محکم زد پشت کمرم.
به خدمتکارا گفتم برن استراحت کنن.
وقتی رفتن یوجین دستمو گرفت و برد پشت اقامتگاه.
محکم بغلم کرد.
یوجین:گفتی قول میدی ولم نکنی..چیشد؟
بغض کوفتیمو قورت دادم.
من: مگه دست من بود؟ مجبورم کردن..
از خودم جداش کردم.
۴.۰k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.