رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت¹³
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
با صدای لرزونی گفتم: حواست باشه..کسی مارو میبینه..
یوجین: اومدم ببرمت از اینجا. فرارکنیم.
من: نمیشه..من که فعلا تا یه ماه ممنوع الخروجم.
بعدشم..من زن امپراطورم..دیگه نمیتونم..
یوجین: بهونه میاری؟
یه نفس عمیق کشیدم.
من: یوجین..از این به بعد تو محافظ منی..نه من تورو میشناسم نه تو منو.
یوجین: لیا..خودتی؟ خیلی عوض شدی..!
من: اره عوض شدم. موقعه ای که باید میبودی تا نزارن منو ببرن نبودی..
الان اومدی چیکار؟داغ دلمو تازه تر کنی؟
سکوت کرد.
اومدم داخل اتاقم.
یونجی نبود.
سرمو گذاشتم روی میز..باز فکر به سرم هجوم اورد.
این چه زندگیه اخه..
بلند شدم رفتم آشپزخونه.
قیافه یوجین توی هم بود.
خودمو با غذا درست کردن سرگرم کردم.
ملکه مادر اومد آشپزخونه. ایش.
ملکه مادر: مایل هستی یه مسابقه بزاریم؟
با تعجب بهش نگاه کردم.
ملکه مادر: حالا که انقدر در آشپزی استعداد داری..چطوره با خدمتکار من مسابقه بدی؟
نگاهی به خدمتکاره انداختم.
همونی بود که چای و ریخت روی دستم.
نمیتونه به پام برسه.
من: قبوله.
وسایل هارو همه چی رو اماده کردن.
میخواستیم گوشت آپّز شده با سوپ قارچ و انار درست کنیم برای امپراطور(یه چرت پرتی نوشتم😂)
ایششش،همش این یونگی فیض میبره ما کار میکنیم.
همه رفتن بیرون و فقط من اون خدمتکاره بودیم.
بدون توجه بهش شروع کردم.
زمانمون یک ساعت بود.
تند تند قارچ هارو خورد میکردم.
ولی اون با ارامش به کارش ادامه میداد.
گوشت و سوپ و درست کردم.
رفتم تا سس انار بیارم.
نکنه یه وقت کلکی بزنه؟
پارت¹³
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
با صدای لرزونی گفتم: حواست باشه..کسی مارو میبینه..
یوجین: اومدم ببرمت از اینجا. فرارکنیم.
من: نمیشه..من که فعلا تا یه ماه ممنوع الخروجم.
بعدشم..من زن امپراطورم..دیگه نمیتونم..
یوجین: بهونه میاری؟
یه نفس عمیق کشیدم.
من: یوجین..از این به بعد تو محافظ منی..نه من تورو میشناسم نه تو منو.
یوجین: لیا..خودتی؟ خیلی عوض شدی..!
من: اره عوض شدم. موقعه ای که باید میبودی تا نزارن منو ببرن نبودی..
الان اومدی چیکار؟داغ دلمو تازه تر کنی؟
سکوت کرد.
اومدم داخل اتاقم.
یونجی نبود.
سرمو گذاشتم روی میز..باز فکر به سرم هجوم اورد.
این چه زندگیه اخه..
بلند شدم رفتم آشپزخونه.
قیافه یوجین توی هم بود.
خودمو با غذا درست کردن سرگرم کردم.
ملکه مادر اومد آشپزخونه. ایش.
ملکه مادر: مایل هستی یه مسابقه بزاریم؟
با تعجب بهش نگاه کردم.
ملکه مادر: حالا که انقدر در آشپزی استعداد داری..چطوره با خدمتکار من مسابقه بدی؟
نگاهی به خدمتکاره انداختم.
همونی بود که چای و ریخت روی دستم.
نمیتونه به پام برسه.
من: قبوله.
وسایل هارو همه چی رو اماده کردن.
میخواستیم گوشت آپّز شده با سوپ قارچ و انار درست کنیم برای امپراطور(یه چرت پرتی نوشتم😂)
ایششش،همش این یونگی فیض میبره ما کار میکنیم.
همه رفتن بیرون و فقط من اون خدمتکاره بودیم.
بدون توجه بهش شروع کردم.
زمانمون یک ساعت بود.
تند تند قارچ هارو خورد میکردم.
ولی اون با ارامش به کارش ادامه میداد.
گوشت و سوپ و درست کردم.
رفتم تا سس انار بیارم.
نکنه یه وقت کلکی بزنه؟
۳.۰k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.