رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت¹⁴
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
سس و اوردم و با سوپ قاطی کردم.
هوف.
بالاخره کارم تموم شد.
یه قاشق برداشتم تا کمی از سوپ بخورم که صدای خدمتکاره که اسمش مینجانگ بود اومد.
مینجانگ:بانوی من، به نظر من بهتره غذا رو تست نکنیم، اول امپراطور امتحانش کنن.
نگاهش کردم.
من: ولی باید تستش کنم تا ببینم نمک میخواد یا نه؟
و سریع یه قاشق خوردم.
نمکش کمه.
دوباره ریختم و دوباره خوردم. اها خوب شد.
پیشبند و کندم که خدمتکاره هم همراه من از در اومد بیرون.
من:تموم شد ملکه مادر.
لبخندی زد.
ساعت هشت شب بود.
رفتم پیش بوته گل ها.
من: یونجی، میخوام تنها باشم.
همراه با یوجین رفتن.
گلای خوشگل مننننن.با آب پاش برگاشونو تمیز کردم.
لباسامو تکوندم که احساس کردم حالم خوب نیست.
یه دفعه خون بالا آوردم..
یعنی چی؟
معدم شدید درد میکرد و هی خون بالا میاوردم.
یهو حرف بابا یادم اومد.
یه گلبرگ کندم و خوردم.اگه بعد خوردن گلبرگ باز هم خون بالا بیارم یعنی سم خوردم..
چند قدم رفتم جلو که باز خون بالا اوردم..
نه..
اخرین چیزی که خوردم سوپ خودم بود.
از اون در دیگریه سریع دوییدم.
باید قبل از اینکه اتفاقی بیفته جلوشو بگیرم..
چند بار هی خون بالا اوردم..
صبر کن ببینم، من چرا باید جون امپراطور و نجات بدم؟ مگه ازش متنفر نیستم؟
اما..
ایندفه من گناهکار میشم..
باز دوییدم.
همه با تعجب بهم خیره بودن.
من: میشه..میشه بگید من اومدم..
خدمتکار: بانوی من، اما شما فعلا..
من: برووو کنارررررر..
بدون اینکه صبر کنم درو باز کردم.
ملکه مادر اونجا بودن.
یونگی میخواست غذا رو بخوره..
خودمو رسوندم و سینی غذا و قاشق دستشو پرت کردم..
پارت¹⁴
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
سس و اوردم و با سوپ قاطی کردم.
هوف.
بالاخره کارم تموم شد.
یه قاشق برداشتم تا کمی از سوپ بخورم که صدای خدمتکاره که اسمش مینجانگ بود اومد.
مینجانگ:بانوی من، به نظر من بهتره غذا رو تست نکنیم، اول امپراطور امتحانش کنن.
نگاهش کردم.
من: ولی باید تستش کنم تا ببینم نمک میخواد یا نه؟
و سریع یه قاشق خوردم.
نمکش کمه.
دوباره ریختم و دوباره خوردم. اها خوب شد.
پیشبند و کندم که خدمتکاره هم همراه من از در اومد بیرون.
من:تموم شد ملکه مادر.
لبخندی زد.
ساعت هشت شب بود.
رفتم پیش بوته گل ها.
من: یونجی، میخوام تنها باشم.
همراه با یوجین رفتن.
گلای خوشگل مننننن.با آب پاش برگاشونو تمیز کردم.
لباسامو تکوندم که احساس کردم حالم خوب نیست.
یه دفعه خون بالا آوردم..
یعنی چی؟
معدم شدید درد میکرد و هی خون بالا میاوردم.
یهو حرف بابا یادم اومد.
یه گلبرگ کندم و خوردم.اگه بعد خوردن گلبرگ باز هم خون بالا بیارم یعنی سم خوردم..
چند قدم رفتم جلو که باز خون بالا اوردم..
نه..
اخرین چیزی که خوردم سوپ خودم بود.
از اون در دیگریه سریع دوییدم.
باید قبل از اینکه اتفاقی بیفته جلوشو بگیرم..
چند بار هی خون بالا اوردم..
صبر کن ببینم، من چرا باید جون امپراطور و نجات بدم؟ مگه ازش متنفر نیستم؟
اما..
ایندفه من گناهکار میشم..
باز دوییدم.
همه با تعجب بهم خیره بودن.
من: میشه..میشه بگید من اومدم..
خدمتکار: بانوی من، اما شما فعلا..
من: برووو کنارررررر..
بدون اینکه صبر کنم درو باز کردم.
ملکه مادر اونجا بودن.
یونگی میخواست غذا رو بخوره..
خودمو رسوندم و سینی غذا و قاشق دستشو پرت کردم..
۳.۲k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.