داری خفه می شوی از بغض و می گردی به دنبال شانه ای که نیست
داری خفه می شوی از بغض و می گردی به دنبال شانه ای که نیست ،
در مسیری که نیست ،
با پایی که نیست ،
و همیشه پایان این مسیر ، می رسی به همان آغوش داغی که نیست ...
چه بی امنیت اند این کوچه ها و خیابان ها ؛ وقتی می دانند که عابری مقصدی برای رفتن ندارد !
چه نامهربان اند چشم ها ، شانه ها ، لبخند ها ؛ وقتی دلت گرفته و به دنبال آغوش کسی می گردی ...
انگار دست های تو را خوانده اند این خیابان ها ،
و راز بی پناهیِ تو را فهمیده اند آدم ها ...
بغضت را در حصار مشت های گره کرده ات نگه می داری ، اخم هایت را به هم می کشی و با ابرهایی که تشنه اند به باریدن ؛ گلوی بی رحمِ خیابان را می دری ، مهربانیِ مشکوکِ کافه ها را پس می زنی و غریب تر از همیشه باز می گردی ،
کلید را در قفل می چرخانی و رها می شوی در امنیت شانه هایی که نیست و می باری در آغوش کسی که نیست و باران بیاتِ ابرهای بی کسی ات ، برف می شوند و یخ می بندند کنج سرمای چهارخانه ی پیراهنی که نیست ...
شانه زیاد بود ، اما تو شانه های آشنای خودت را می خواستی !
تو می خندی ، در آغوش می کشی و خورشیدِ آسمانِ کسی می شوی و گرم تر از همیشه می تابی و کسی نخواهد فهمید که این خورشید ، زمستان های سرد و مه گرفته ی زیادی را در سینه پنهان داشت .
تنهاییِ آدم ها ، همیشه قصه ی تلخ و ناگفته ای ست از درک نشدن ،
و از بودن و ماندن در انبوهِ آدم هایی که هیچ کدامشان کسی که باید ، نبودند !
انگار از سیاره ی دیگری باشی و انگار غریبه باشی ؛
جایی که زبان دلت را نمی فهمند ...
در مسیری که نیست ،
با پایی که نیست ،
و همیشه پایان این مسیر ، می رسی به همان آغوش داغی که نیست ...
چه بی امنیت اند این کوچه ها و خیابان ها ؛ وقتی می دانند که عابری مقصدی برای رفتن ندارد !
چه نامهربان اند چشم ها ، شانه ها ، لبخند ها ؛ وقتی دلت گرفته و به دنبال آغوش کسی می گردی ...
انگار دست های تو را خوانده اند این خیابان ها ،
و راز بی پناهیِ تو را فهمیده اند آدم ها ...
بغضت را در حصار مشت های گره کرده ات نگه می داری ، اخم هایت را به هم می کشی و با ابرهایی که تشنه اند به باریدن ؛ گلوی بی رحمِ خیابان را می دری ، مهربانیِ مشکوکِ کافه ها را پس می زنی و غریب تر از همیشه باز می گردی ،
کلید را در قفل می چرخانی و رها می شوی در امنیت شانه هایی که نیست و می باری در آغوش کسی که نیست و باران بیاتِ ابرهای بی کسی ات ، برف می شوند و یخ می بندند کنج سرمای چهارخانه ی پیراهنی که نیست ...
شانه زیاد بود ، اما تو شانه های آشنای خودت را می خواستی !
تو می خندی ، در آغوش می کشی و خورشیدِ آسمانِ کسی می شوی و گرم تر از همیشه می تابی و کسی نخواهد فهمید که این خورشید ، زمستان های سرد و مه گرفته ی زیادی را در سینه پنهان داشت .
تنهاییِ آدم ها ، همیشه قصه ی تلخ و ناگفته ای ست از درک نشدن ،
و از بودن و ماندن در انبوهِ آدم هایی که هیچ کدامشان کسی که باید ، نبودند !
انگار از سیاره ی دیگری باشی و انگار غریبه باشی ؛
جایی که زبان دلت را نمی فهمند ...
۳۰.۶k
۲۴ آذر ۱۴۰۱