امتحان زندگی
《 امتحان زندگی 》
فصل ) p⁴⁹
کانگ : خودتو مقصر ندون تو تقصیر نداری هتس میزنم بخاطر نبود تغذیه اینجوری شده
پرستار : همراه های جانگ ا،ت جواب آزمایش هاش اومد دکتر میخواد باهاتو حرف بزنه
کانگ : بله حتمآ الآن میاییم
کانگ و دوهی به سمته اتاق دکتر رفتن
________________________^___________
دوهی روبه دکتر کرد
دوهی : حال دوستم چطوره چرا اینجوری شده
دکتر : آروم باشید جای نگرانی نیست توی ماه های اول بارداری این مشکل ها عادیه
دوهی و کانگ با تعجب به هم نگاه کرد که دکتر ادامه داد
دکتر : فقد باید تغذیه سالمی داشته باشه با این وضعیتش انگار خیلی وقتی لب به چیزی نزده
اونا بدون هیچ حرفی که حرفای دکتر گوش میدادن و به از اتمام حرفای دکتر کانگ تشکر کرد و از اتاق خارج شده و به سمته اتاق ا،ت رفتن
وارد اتاق شدن
اما با اتاق خالی مواجه شدن با فکر اینکه شايد برگشته باشه خونه از اتاق خارج شدن که با شنيدن حرف یکی از پرستار های اون ترسیدن از این مبادا اون دختر بخواد بلایی سره خودش بیاره،
______________________________
چشمانش رو باز کرد و به سقفه سفید اتاق بیمارستان خیلی شد این احساس پوچی و نفس تنگی بهش غلبه کرد روی تخت نشست و دستش روی يقه پیراهنش گذاشت نمیدونست کجا بره و یا چیکار کنه
فقد دلش میخواست هرچه زود تر این بار رو از دوشش برداره و این تنها یک راه داشت از روی تخت بلند شد و سرمی که به دستش وصل بود رو از دست جدا کرد و از اتاق خارج شد
____________________________
با نگاهش همانند طلوع خورشید دنيای او را تغییر داد
با صدای خنده اش دل خسته از زندگی اش دوباره امیدوارم شد
با دیدن لبخند گرم شیرین یخ های قلبش آب شد ولی حالا چی حتا دلیل برای زندگی اش نداشت
نسیم ملایم فصل بهار که دل هر آدمی رو زندگی میکرد چندین بار نفس های عمیقی کشید که شاید بتونه این تنگی نفس که داره رفع بشه ولی هیچ فایده نداره چون دلیلش کم بود اکسیژن نبود
به لبه دیوار پشته بود نزدیک شد که ارتفاع زیادی داشته
ولی این اصلا براش مهم نبود میخواست نفسی راهت بکشه وقتی روی لبه دیوار قرار گرفته چشمانش رو بست و دستاش رو باز کرد چیز های که با هر بار بستن چشماش میبینه
چشماش بادومی و نافذش که هربار دیدنش به معنای واقعی هیبنوتیزمش میکرد
لبخندی که براش زیبا تر از هر منظره دنیا بود
صدایی که با هر بار شنيدنش روحش رو لمس میکرد
همه این های از جلوی چشمانش میگذشت
چشماش روی هم فشار داد و جیغ خفیه کشید و با صدای بلند گفت
ا،ت....چطور میتونم بدون تو زندگی کنم دارم دیوانه میشم چیکار کنم کجا برم سردرگمم کاشکی پیشم بودی و بغلم میکردی
خیلی خودخواهی کیم تههههیونگگگگ چطور تونستی تنها بزاری
آخر حرفش رو با داد که گفت و اشک های روی گونه اش سرازير شدن
فصل ) p⁴⁹
کانگ : خودتو مقصر ندون تو تقصیر نداری هتس میزنم بخاطر نبود تغذیه اینجوری شده
پرستار : همراه های جانگ ا،ت جواب آزمایش هاش اومد دکتر میخواد باهاتو حرف بزنه
کانگ : بله حتمآ الآن میاییم
کانگ و دوهی به سمته اتاق دکتر رفتن
________________________^___________
دوهی روبه دکتر کرد
دوهی : حال دوستم چطوره چرا اینجوری شده
دکتر : آروم باشید جای نگرانی نیست توی ماه های اول بارداری این مشکل ها عادیه
دوهی و کانگ با تعجب به هم نگاه کرد که دکتر ادامه داد
دکتر : فقد باید تغذیه سالمی داشته باشه با این وضعیتش انگار خیلی وقتی لب به چیزی نزده
اونا بدون هیچ حرفی که حرفای دکتر گوش میدادن و به از اتمام حرفای دکتر کانگ تشکر کرد و از اتاق خارج شده و به سمته اتاق ا،ت رفتن
وارد اتاق شدن
اما با اتاق خالی مواجه شدن با فکر اینکه شايد برگشته باشه خونه از اتاق خارج شدن که با شنيدن حرف یکی از پرستار های اون ترسیدن از این مبادا اون دختر بخواد بلایی سره خودش بیاره،
______________________________
چشمانش رو باز کرد و به سقفه سفید اتاق بیمارستان خیلی شد این احساس پوچی و نفس تنگی بهش غلبه کرد روی تخت نشست و دستش روی يقه پیراهنش گذاشت نمیدونست کجا بره و یا چیکار کنه
فقد دلش میخواست هرچه زود تر این بار رو از دوشش برداره و این تنها یک راه داشت از روی تخت بلند شد و سرمی که به دستش وصل بود رو از دست جدا کرد و از اتاق خارج شد
____________________________
با نگاهش همانند طلوع خورشید دنيای او را تغییر داد
با صدای خنده اش دل خسته از زندگی اش دوباره امیدوارم شد
با دیدن لبخند گرم شیرین یخ های قلبش آب شد ولی حالا چی حتا دلیل برای زندگی اش نداشت
نسیم ملایم فصل بهار که دل هر آدمی رو زندگی میکرد چندین بار نفس های عمیقی کشید که شاید بتونه این تنگی نفس که داره رفع بشه ولی هیچ فایده نداره چون دلیلش کم بود اکسیژن نبود
به لبه دیوار پشته بود نزدیک شد که ارتفاع زیادی داشته
ولی این اصلا براش مهم نبود میخواست نفسی راهت بکشه وقتی روی لبه دیوار قرار گرفته چشمانش رو بست و دستاش رو باز کرد چیز های که با هر بار بستن چشماش میبینه
چشماش بادومی و نافذش که هربار دیدنش به معنای واقعی هیبنوتیزمش میکرد
لبخندی که براش زیبا تر از هر منظره دنیا بود
صدایی که با هر بار شنيدنش روحش رو لمس میکرد
همه این های از جلوی چشمانش میگذشت
چشماش روی هم فشار داد و جیغ خفیه کشید و با صدای بلند گفت
ا،ت....چطور میتونم بدون تو زندگی کنم دارم دیوانه میشم چیکار کنم کجا برم سردرگمم کاشکی پیشم بودی و بغلم میکردی
خیلی خودخواهی کیم تههههیونگگگگ چطور تونستی تنها بزاری
آخر حرفش رو با داد که گفت و اشک های روی گونه اش سرازير شدن
- ۹.۶k
- ۲۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط