تعریف تو از عقل همان بود که باید

تعریف تو از عقل همان بود که باید
عقلی که نمی خواست سر عقل بیاید

یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدی
آهی که از آیینه غباری بزداید

از گریه بر خویشتن و خنده دشمن
جانکاه تر، آهی ست که از دوست برآید

کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم
در فکر چراغیست که از من برباید

با آن که مرا از دل خود راند، بگویید
ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید

#فاضل_نظری
دیدگاه ها (۰)

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد از جادة سه‌شنبه شب قم شروع...

از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است من پادشاه کشتگانم، کشورم خ...

عاشقم+گر+نیستی+لطفی+بکن+نفرت+بِورز+بی‌تفاوت+بودنت+هر+لحظه+آب...

درختان را هنوز ای برف!شوق برگ‌وباری هستزمستان گرچه طولانی‌ست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط