علی برای آنکه مرا از آن حال وهوانجات دهد با خنده گفت: حال
علی برای آنکه مرا از آن حال وهوانجات دهد با خنده گفت: حالاخودمونیم ها اگه ارشدقبول شی چی میشه…باورکن تموم فامیل بهت افتخارمیکنن
نگاه کوتاهی به موتورسواری که از روبرو می آمد انداختم ودرهمان یک نگاه شناختمش وسربه زیر انداختم. علی سربلندکرد وزیر لب به او سلام کرد. از کنارمان با سرعت گذشت.
قبولیت هرکیو خوشحال کنه این میلاد بخت برگشته رو زجرکش میکنه. مطمئنم اون یه ذره امیدی روهم که داشت تابهش جواب مثبت بدی دود میشه میره هوا.
باعلی آنقدرها صمیمی نبودم که بگویم اگر او برای رسیدن به من قدمی برمیداشت کوتاه می آمدم. اگر میلاد کمی تلاش میکرد ولااقل دانشگاه قبول میشد شایدنگاهم با او فرسنگ ها فاصله نداشت. مدرک اصلا برایم مهم نبود، دیدگاهمان نسبت به زندگی برایم اهمیت داشت که فرق آن زمین تا آسمان بود. سکوت من علی راهم در خود فرو برد.
آقاجان بادیدنمان جلوآمدوهندوانه را از دستم گرفت.
دستت درد نکنه دخترم. به خداشرمندہ تم میدونم نباید ازت انتظار این کارهارو داشته باشم.
بادلخوری لب ورچیدم وابروهایم درهم گره خورد
این چه حرفیه می زنید آقاجان وظیفمه. این منم که باید شرمنده محبتای شماباشم.
آقاجان هندوانه را در آب سرد رودخانه قرار داد وبه علی کمک کرد تا وسایل را گوشه ای بچیند. هاجرخانم یکی از کارگرهای آقاجان داشت آواز میخواند. صدایش به حدی زیبا ودلنشین بود که تمام خستگیم را از بین برد. سرخم کرده بود وتندتند علف های هرز را از لابلای بوته های برنج بیرون میکشید خون به صورت آفتاب سوخته اش دویده بودوعلی رغم خستگی زیاد چهره اش راشاداب نشان میداد. مراکه دید به زحمت ایستاد وپیشانی به عرق نشته اش را با پشت دست پاک کرد.
سلام خاله هاجر… خسته نباشین
لبخندگرمی زدو گوشه چشم هایش چروک خورد
مانده نباشی خانوم دکتر
باخجالت سربزیر انداختم. میدانستم تاثیر حرف های آقاجان هست که آنهانیز مرا اینگونه صدامیزنند. با اینکه بارها گفته بودم من روانشناسی خوانده ام. اما آقاجان زیز بار نمیرفت. میگفت (مگه فقط اونی که جسممون رو درمان میکنه دکتره؟ توکارت درمان روح و روان هست پس توهم دکتری)
کارگرها که عصرانه شان را خوردند دوباره به سرکار برگشتنداما آقاجان کنارم نشست وبه آنها خیره شد. علی ده دقیقه ای می شد که رفته بود.
قبل از ظهر مجید اینجا اومده بود
عضلات صورتم منقبض شد وناخواسته انگشتانم را مشت کردم هروقت که اسم اورا میشنیدم دچار چنین حالتی می شدم به قول خواهرم لیلا من به شنیده
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%d9%85%d8%a7%d9%84%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نگاه کوتاهی به موتورسواری که از روبرو می آمد انداختم ودرهمان یک نگاه شناختمش وسربه زیر انداختم. علی سربلندکرد وزیر لب به او سلام کرد. از کنارمان با سرعت گذشت.
قبولیت هرکیو خوشحال کنه این میلاد بخت برگشته رو زجرکش میکنه. مطمئنم اون یه ذره امیدی روهم که داشت تابهش جواب مثبت بدی دود میشه میره هوا.
باعلی آنقدرها صمیمی نبودم که بگویم اگر او برای رسیدن به من قدمی برمیداشت کوتاه می آمدم. اگر میلاد کمی تلاش میکرد ولااقل دانشگاه قبول میشد شایدنگاهم با او فرسنگ ها فاصله نداشت. مدرک اصلا برایم مهم نبود، دیدگاهمان نسبت به زندگی برایم اهمیت داشت که فرق آن زمین تا آسمان بود. سکوت من علی راهم در خود فرو برد.
آقاجان بادیدنمان جلوآمدوهندوانه را از دستم گرفت.
دستت درد نکنه دخترم. به خداشرمندہ تم میدونم نباید ازت انتظار این کارهارو داشته باشم.
بادلخوری لب ورچیدم وابروهایم درهم گره خورد
این چه حرفیه می زنید آقاجان وظیفمه. این منم که باید شرمنده محبتای شماباشم.
آقاجان هندوانه را در آب سرد رودخانه قرار داد وبه علی کمک کرد تا وسایل را گوشه ای بچیند. هاجرخانم یکی از کارگرهای آقاجان داشت آواز میخواند. صدایش به حدی زیبا ودلنشین بود که تمام خستگیم را از بین برد. سرخم کرده بود وتندتند علف های هرز را از لابلای بوته های برنج بیرون میکشید خون به صورت آفتاب سوخته اش دویده بودوعلی رغم خستگی زیاد چهره اش راشاداب نشان میداد. مراکه دید به زحمت ایستاد وپیشانی به عرق نشته اش را با پشت دست پاک کرد.
سلام خاله هاجر… خسته نباشین
لبخندگرمی زدو گوشه چشم هایش چروک خورد
مانده نباشی خانوم دکتر
باخجالت سربزیر انداختم. میدانستم تاثیر حرف های آقاجان هست که آنهانیز مرا اینگونه صدامیزنند. با اینکه بارها گفته بودم من روانشناسی خوانده ام. اما آقاجان زیز بار نمیرفت. میگفت (مگه فقط اونی که جسممون رو درمان میکنه دکتره؟ توکارت درمان روح و روان هست پس توهم دکتری)
کارگرها که عصرانه شان را خوردند دوباره به سرکار برگشتنداما آقاجان کنارم نشست وبه آنها خیره شد. علی ده دقیقه ای می شد که رفته بود.
قبل از ظهر مجید اینجا اومده بود
عضلات صورتم منقبض شد وناخواسته انگشتانم را مشت کردم هروقت که اسم اورا میشنیدم دچار چنین حالتی می شدم به قول خواهرم لیلا من به شنیده
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%b4%d9%85%d8%a7%d9%84%db%8c-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۲.۱k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.