اومدیم راه بیفتیم که آاای آذریان خودشو به ما رسوند.
اومدیم راه بیفتیم که آاای آذریان خودشو به ما رسوند.
ـ خب چی شد؟حالشون خوبه؟
شهاب یه نگاه مشکوک وکنجکاو بهش انداخت.ابل اینکه سوتفاهم واسه ش پیش بیاد خواستم معرفیش کنم که خود آاا دست به کار شد.
ـ سلام.فرید هستم.حالتون چطوره؟
یعنی کارد می زدی خونم درنمی اومد.آخه اینم معرفی شــد؟همچین دلم می خواســـت با مشـــت بکوبم تو اون بینی خوش تراشــش که عمل لازم بشـــه وهمینجام بستریش کنن.
به اون نیشــخند حرط درآری که رو لباش ســبز بود یه چشــم تره رفتم وگفتم:آاای آذریان پدر یکی از بچه های مهد.ایشونم پسرعمه م شهاب.
ـ خوشواتم آاای آذریان.
در ضمن فرید صدام کندوتا مرد باهم دســت دادن ومن تو این فرصــت علت حضــورشــو توضــیح دادم.ولی ظاهرا اونا به این توضیح احتیاجی نداشتن.
همچین باهم گرم گرفته بودن که یکی نمی دونســت واینا رو می دید خیال می کرد از مواعی که نافشونو بریدن، باهم دوستن.
از کمکتون ممنونم آاای آذریان خداحافظ.…ـ خب دیگه بریم
خیلی رسمی ومودبانه ازش خواستم بیشتر از این دیگه مزاحم نشه وراهشو بکشه بره.شهاب هم به اجبار دنبالم راه افتاد.اما آاای خوشمزه مثل اینکه دست بردار نبود.
ــــ منو از حال مادربزرگتون بی خبر نذارین.فردا حتما وضعیتشونو جویا می شم.فعلا خداحافظ خاله ندا.
شهاب پقی زد زیر خنده.
ـ خاله ندا؟
ـ زهر مار.نیشتو ببند وراه بیفتـ عجب آدم باحالیه این فرید.
واسه ش دهن کجی کردم.
ـــ آره یکی تو باحالی یکی هم اون.معلوم نیست مواع تقسیم شانس کجا سرم مشگول بوده که همچین آدمای عتیقه ای سر راهم سبز می شن.
فرصــت نشــد جوابمو بده.وارد بخش اورژانس شــدیم وســراغ حاج خانوم رو گرفتیم.اون روز حوالی ساعت دو بود که مرخصش کردن.تا اونمواع بابا وعمه وشیما هم از ماجرا با خبر شده بودن.
حاج خانوم رو که آوردیم خونه،ارار شـــد عمه یه چند روزی بیاد پیش ما ومراابش باشه.بازنشستگیش تو این مواعیت وااعا واسه مون یه نعمت بود. اما خب با حضورش باید تو این مدن چشمم مدام به جمال آاا شهاب هم روشن می شد.اونم با اون شوخی های بی مزه ش در مورد پدر کارن.
فردای اون روز تو مهد خودمو به هر بهانه ای مخفی کردم تا نبینمش.آخرشــم شهلا بهم گفت طرف حال مادربزرگمو پرسیده واونم گفته بهتره.خدا خدا می کردم چیزی در مورد کمکش ورســوندنم تا بیمارســتان نگه که ظاهرا هم نگفته بود.چون شهلا خیلی عادی این موضوع رو پیش کشید
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b4%d8%a7%db%8c%d8%af-%da%a9%d8%b3%db%8c-%d8%b4%d8%a8%db%8c%d9%87-%d9%85%d9%86-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
ـ خب چی شد؟حالشون خوبه؟
شهاب یه نگاه مشکوک وکنجکاو بهش انداخت.ابل اینکه سوتفاهم واسه ش پیش بیاد خواستم معرفیش کنم که خود آاا دست به کار شد.
ـ سلام.فرید هستم.حالتون چطوره؟
یعنی کارد می زدی خونم درنمی اومد.آخه اینم معرفی شــد؟همچین دلم می خواســـت با مشـــت بکوبم تو اون بینی خوش تراشــش که عمل لازم بشـــه وهمینجام بستریش کنن.
به اون نیشــخند حرط درآری که رو لباش ســبز بود یه چشــم تره رفتم وگفتم:آاای آذریان پدر یکی از بچه های مهد.ایشونم پسرعمه م شهاب.
ـ خوشواتم آاای آذریان.
در ضمن فرید صدام کندوتا مرد باهم دســت دادن ومن تو این فرصــت علت حضــورشــو توضــیح دادم.ولی ظاهرا اونا به این توضیح احتیاجی نداشتن.
همچین باهم گرم گرفته بودن که یکی نمی دونســت واینا رو می دید خیال می کرد از مواعی که نافشونو بریدن، باهم دوستن.
از کمکتون ممنونم آاای آذریان خداحافظ.…ـ خب دیگه بریم
خیلی رسمی ومودبانه ازش خواستم بیشتر از این دیگه مزاحم نشه وراهشو بکشه بره.شهاب هم به اجبار دنبالم راه افتاد.اما آاای خوشمزه مثل اینکه دست بردار نبود.
ــــ منو از حال مادربزرگتون بی خبر نذارین.فردا حتما وضعیتشونو جویا می شم.فعلا خداحافظ خاله ندا.
شهاب پقی زد زیر خنده.
ـ خاله ندا؟
ـ زهر مار.نیشتو ببند وراه بیفتـ عجب آدم باحالیه این فرید.
واسه ش دهن کجی کردم.
ـــ آره یکی تو باحالی یکی هم اون.معلوم نیست مواع تقسیم شانس کجا سرم مشگول بوده که همچین آدمای عتیقه ای سر راهم سبز می شن.
فرصــت نشــد جوابمو بده.وارد بخش اورژانس شــدیم وســراغ حاج خانوم رو گرفتیم.اون روز حوالی ساعت دو بود که مرخصش کردن.تا اونمواع بابا وعمه وشیما هم از ماجرا با خبر شده بودن.
حاج خانوم رو که آوردیم خونه،ارار شـــد عمه یه چند روزی بیاد پیش ما ومراابش باشه.بازنشستگیش تو این مواعیت وااعا واسه مون یه نعمت بود. اما خب با حضورش باید تو این مدن چشمم مدام به جمال آاا شهاب هم روشن می شد.اونم با اون شوخی های بی مزه ش در مورد پدر کارن.
فردای اون روز تو مهد خودمو به هر بهانه ای مخفی کردم تا نبینمش.آخرشــم شهلا بهم گفت طرف حال مادربزرگمو پرسیده واونم گفته بهتره.خدا خدا می کردم چیزی در مورد کمکش ورســوندنم تا بیمارســتان نگه که ظاهرا هم نگفته بود.چون شهلا خیلی عادی این موضوع رو پیش کشید
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b4%d8%a7%db%8c%d8%af-%da%a9%d8%b3%db%8c-%d8%b4%d8%a8%db%8c%d9%87-%d9%85%d9%86-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۱.۳k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.