پارت : ۱۴

کیم یوری 24دسامبر 2022، ساعت 19:24
یوری هنوز صدای شلیک توی گوشش می‌پیچید.
جسد اون نگهبان ، بی‌حرکت وسط سالن افتاده بود.
همه ساکت بودن ، هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد حرف بزنه .
+ این عاقبت سر خود کار کردنه. حالا همه از جلو چشمام برید کنار. اینجا رو تمیز کنید. جسد رو هم ببرید.
صدای قدم‌ها، صدای ترس، صدای سکوت.
همه رفتن .
یوری موند ، با سردردی که انگار از درون می‌خواست مغزش رو له کنه رفت بالا.
تهیونگ هنوز بی‌هوش روی تخت افتاده بود ، دکتر زخم‌هاش رو بسته بود، سرم وصل کرده بود، ولی هنوز نصف هم نشده بود..
یوری آروم کنارش دراز کشید نه از روی دلسوزی ، از روی‌خستگی . چشم هاش رو بست ، ولی ذهنش بیداربود .
[ اگه بیدار شه ، چی فکر میکنه؟
می‌فهمه من کی‌ام؟
می‌فهمه که مافیا بودن فقط یه نقاب نیست، یه زندگیه؟
پوففف... ولش کن.
از خداشم باشه که تو خونه ی من، رو ی تخت من افتاده ]
وتوی همین فکرها ، خوابش برد.
________________________________
کیم تهیونگ 24دسامبر 2022، ساعت 20:35.
گرما نرمی. نه شبیه سلول زیرزمین .
نه شبیه مرگ .
تهیونگ چشم‌هاش رو باز کرد .
نور کم‌رنگ، سقف بلند، دیوار های تیره.
یه اتاق بزرگ و تاریک.
سرش سنگین بود.
سرم بهش وصل بود ، دستش‌ رو بالا آورد ، چشم هاش رو مالید وبعد ، دیدش.
یوری کنارش، خوابیده .
_ اینجا کجاست؟ یوری چرا کنارمه؟ههه... فهمیدم. این یه رویاست.
صدای یوری، آروم ولی واضح بود : کجاش شبیه یه رویاست؟
تهیونگ برگشت سمتش.
چشم‌هاش هنوز تار میدیدن ، ولی صداش لرز داشت.
_مطمئنم رویاست . چون چند ساعت پیش داشتم میمردم . شاید خدا و مسیح دلشون برام سوخته ، قبل مرگم این رویا رو بهم داده.
یوری بلند شد، رفت سمت سرم.
باصدایی خشک گفت : کم حرف بزن. من از مرگ نجاتت دادم. نه اینکه زنده‌ت کرده باشم، فقط بستری‌ت کردم .
تهیونگ نفس عمیقی کشید: اینجاکجاست؟ و... نمیدونی کی داشت شکنجه‌م می‌کرد؟
یوری پد رو روی جای سرم گذاشت.
لحظه سکوت کرد چند بعدگفت: این خونه‌ی منه. البته نه خونه‌ی مامان و بابام. ولی در واقع، من یه مافیام. با اسم لاوندر منو می‌شناسن .
تهیونگ خشکش زد .
_تو... مافیایی؟
+ اوهوم.
_چرا نفهمیدم؟
+ چون مامان و بابام هم نمی دونن. و چون قوی تر از چیزی‌ام که تو بتونی بفهمی .
تهیونگ آروم بلند شد . ایستاد. اومد کنار یوری .
قلب یوری تند می‌زد .
یه سرمای عجیب توی تنش پیچید.
تهیونگ دستش رو گرفت.
یوری سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
_ ازت ممنونم که نجاتم دادی.
عادی ایستاد بی‌احساس گفت:
باید ازم عصبانی باشی. به هر حال من ناک‌اوتت کردم ، من باعث شدم زجر بکشی. ولی خب، اون لحظه فکر میکردم حقت بود. حالا... دستتو بکش کنار می‌خوام برم پایین.
تهیونگ دستش رو عقب کشید.
دوباره روی تخت دراز کشید.
.ساکت ، بی حرف.
یوری از اتاق بیرون رفت ولی توی ذهنش، اون دست هنوز گرم بود .
و اون نگاه...
هنوز داشت می سوزوند.
دیدگاه ها (۱۳)

:(

پارت : ۱۳

پارت : ۱۲

𝑭𝒓♡𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part¹³" ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط