هیچکس نمیداند

.
.
هیچ‌کس نمی‌داند
ساعت‌ها خیره شدن به آسمانی
که پشت میله‌های پنجره محبوس مانده، چه حسی دارد
و ساعت‌ها خیره شدن به پرنده‌هایی
که در قفسی بزرگ‌تر پرواز می‌کنند

هیچ‌کس نمی‌داند چقدر سخت است
وقتی پرده‌ها از بوی دست‌هایت خسته می‌شوند
و آسمان هرچه فکر می‌کند
بوی بال‌هایت را به خاطر نمی‌آورد

هیچ‌کس نمی‌داند
.
.
.
و تمام روز، آینه‌ها را دنبال لبان کودکی‌ات می‌گردی
و زل می‌زنی به چروک تازه‌ای
که زاویۀ تازه‌ای از صورتت را کشف کرده است
زل می‌زنی
ساعت‌ها و ساعت‌ها
.
.
.
آی ساعت‌ها
ساعت‌ها
چگونه چمدانِ کهولتم را به فردا خواهید رساند؟
با عقربه‌هایی که همیشه روی حالا ایستاده‌اند
و چگونه با لبان کودکی‌ام نخندم
در آینه‌هایی که یقین دارند عقربه‌ها
تمام عمر، برعکس چرخیده‌اند...×××
دیدگاه ها (۲)

. پروفسور جان مکسول؛تجربیات40 ساله خود با بیش از هزاران ساعت...

"دکتر علی شریعتی"ﺧﺪﺍﻱِ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺩﻭﺭِ ﮐﻌﺒﻪ ﺍﺳﺖ؛ﻧﻪ ﺩﺭ ﮐﻠﻴﺴﺎ؛ﻧﻪ ﺩﺭ...

كجا بودي؟لابد تو آن دخترک هفت ‌ساله بودیبا روپوش بنفش سال او...

چپتر ۹ _ آرکانیوم و جنونماه ها گذشت...و سکوت خانه کوچک لیندا...

پارت : ۳۸

فصل دوم"قدم‌زدن در کهکشانِ "بی خیال،آسمون همچنا تاریک بود، ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط