رئیسبار
#رئیس_بار
پارت(۱۶)
{ویو ا/ت}
صبح بود که با الارم گوشیم بیدار شدم،جونگ کوک هنوز همونجوری بغلم کرده بود،خواستم یواش جوری که بیدار نشه از بغلش بیام بیرون ولی بیدار شد و منو محکم تر بغل کرد و به خودش چسبوند
کوک:بیبی من داره کجا میره هوم؟(خواب الود)
ا/ت:جونگ کوکی دانشگاهم دیر میشه باید برم
کوک:فقط یکم دیگه
(ا/ت به حرفش گوش کرد و دیگه هیچی نگفت بعد ۵ دقیقه خود کوک بلند شد)
کوک:برو حاظر شو منم میخوام برم شرکت باید حاظر شم
ا/ت:من با اتوبوس...
کوک:نه،فقط هرکاری که میگم رو بکن
ا/ت:باشه
★:هردوتاشون حاظر شدن و رفتن تو ماشین نشستن،کوک راه افتاد طرف دانشگاه،همینجوری هم با هم حرف میزدن و میخندیدن که کوک دستشو گذاشت روی رون لخت ا/ت و اینور و اونور میکرد و گاهی وقتا فشار میداد
کوک:بدت نمیاد؟(خنده)
ا/ت:نه براچی بدم بیاد(خنده)
کوک:چون دیدم اکثر دخترا بدشون میاد
ا/ت: من مثل اونا نیستم(خنده)
کوک:اره خب تو با همه فرق داری(لبخند)خب رسیدیم،خودم میام دنبالت جایی نری ها
ا/ت:باشه ممنون
(ا/ت پیاده شد،همه بهش نگاه میکردن و داشتن از حسادت میترکیدن)
[پرش زمانی ظهر ساعت ۲ ]
(کوک منتظر ا/ت بود و به ماشین تکیه داده بود،بقیه دخترا هم داشتن با کوک لاس میزدن)
*ببینم اقا شما چند سالته؟
کوک:براچی میخوای بدونی
*همینجوری
&اوپا میشه شماره تو داشته باشم؟
کوک:اولا که به من نگو اوپا و دوما،من شماره به کسی نمیدم
(ا/ت اومد و با تعجب پرسید)
ا/ت:اینجا چخبره؟
کوک:هیچی بیا بریم بیبی(برا حرص بقیه)
ا/ت:باشه
(کوک در رو برای ا/ت باز کرد،ا/ت هم نشست،کوک نشست پشت فرمون و راه افتاد طرف خونه،تو راه بازم رون هاشو می مالید(استغفرلاه))
[پرش زمانی خونه]
اجوما:ارباب،دخترم نهارتونو میل کنید،ظرف ها رو بشورم میخوام برم
ا/ت:چشم لباسمو عوض کنم الان میام
(ا/ت لباسشو عوض کرد،کوک هم همینطور هردوتاشون رفتن و نشستن سر میز نهار خوری)
...
پارت(۱۶)
{ویو ا/ت}
صبح بود که با الارم گوشیم بیدار شدم،جونگ کوک هنوز همونجوری بغلم کرده بود،خواستم یواش جوری که بیدار نشه از بغلش بیام بیرون ولی بیدار شد و منو محکم تر بغل کرد و به خودش چسبوند
کوک:بیبی من داره کجا میره هوم؟(خواب الود)
ا/ت:جونگ کوکی دانشگاهم دیر میشه باید برم
کوک:فقط یکم دیگه
(ا/ت به حرفش گوش کرد و دیگه هیچی نگفت بعد ۵ دقیقه خود کوک بلند شد)
کوک:برو حاظر شو منم میخوام برم شرکت باید حاظر شم
ا/ت:من با اتوبوس...
کوک:نه،فقط هرکاری که میگم رو بکن
ا/ت:باشه
★:هردوتاشون حاظر شدن و رفتن تو ماشین نشستن،کوک راه افتاد طرف دانشگاه،همینجوری هم با هم حرف میزدن و میخندیدن که کوک دستشو گذاشت روی رون لخت ا/ت و اینور و اونور میکرد و گاهی وقتا فشار میداد
کوک:بدت نمیاد؟(خنده)
ا/ت:نه براچی بدم بیاد(خنده)
کوک:چون دیدم اکثر دخترا بدشون میاد
ا/ت: من مثل اونا نیستم(خنده)
کوک:اره خب تو با همه فرق داری(لبخند)خب رسیدیم،خودم میام دنبالت جایی نری ها
ا/ت:باشه ممنون
(ا/ت پیاده شد،همه بهش نگاه میکردن و داشتن از حسادت میترکیدن)
[پرش زمانی ظهر ساعت ۲ ]
(کوک منتظر ا/ت بود و به ماشین تکیه داده بود،بقیه دخترا هم داشتن با کوک لاس میزدن)
*ببینم اقا شما چند سالته؟
کوک:براچی میخوای بدونی
*همینجوری
&اوپا میشه شماره تو داشته باشم؟
کوک:اولا که به من نگو اوپا و دوما،من شماره به کسی نمیدم
(ا/ت اومد و با تعجب پرسید)
ا/ت:اینجا چخبره؟
کوک:هیچی بیا بریم بیبی(برا حرص بقیه)
ا/ت:باشه
(کوک در رو برای ا/ت باز کرد،ا/ت هم نشست،کوک نشست پشت فرمون و راه افتاد طرف خونه،تو راه بازم رون هاشو می مالید(استغفرلاه))
[پرش زمانی خونه]
اجوما:ارباب،دخترم نهارتونو میل کنید،ظرف ها رو بشورم میخوام برم
ا/ت:چشم لباسمو عوض کنم الان میام
(ا/ت لباسشو عوض کرد،کوک هم همینطور هردوتاشون رفتن و نشستن سر میز نهار خوری)
...
- ۵.۸k
- ۱۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط