پارت ۶۰ رمان دژخیم

♥️نام رمان:
#دژخیم

♥️به قلم:
#نیلوفر_رستمی

#پارت_۶۰

دست‌های شهرزاد به یقه‌ی پیراهن او بند شد و پارچه‌ی خشکش را میان انگشت‌هایش مچاله کرد. نفس نفس می‌زد وقتی سیاوش بلندش کرد و با چشم‌هایی سرخ و بی‌تاب، به تیله‌های عسلی و بی‌حال او زل زد و گفت:
- بریم اتاق من.
و خواست رو به سمت چپ قدم بردارد که شهرزاد محکم دستش را گرفت و وقتی که سیاوش سوالی نگاهش کرد، لبخندی محو به لب نشاند.
- عمارت تب داره انگار. با این هوا و حال و روز اتاق به کارمون نمیاد. هوای آزاد بیشتر می‌چسبه، نه؟
پوزخند سیاوش کنج لبش نشست و دست او‌ را قدری میان پنجه‌ی مردانه‌اش فشرد و سمت خروجی، پشت سر خودش کشید و روانه‌اش کرد.
- دختره‌ی بی‌پدرِ کاربلد. نمی‌دونم کی قلاب داده دستت واسه گرفتن من، ولی بدون تورت سوراخه و سیاوش بزرگ‌نیا آدمی نیست که مفتی مفتکی دم به تله بده.
و مقابل در که رسیدند، شهرزاد را به دیوار مرمرین جلوی عمارت چسباند. نفس‌های دخترک تند شده بود و بس که پشت‌سر سیاوش دویده بود، گونه‌هایش گل انداخته و لب‌هایش خشک شده بود.
کمرش با حرکت یهوییِ او درد گرفت و «آخ»ِ آرامی روی لب‌هایش نشست. انگشت اشاره‌ی سیاوش، روی لب‌های او نشست و مردمک‌های روشن شهرزاد، از یقه‌ی نیمه‌باز تا چشم‌های پرشیطنت او بالا آمد.
- اگه نقشه‌ات اینه که من‌و تو دست بگیری، باس بگم چاییدی چون مومِ مشت منی بچه پرروی زرنگ. ولی اگه می‌خوای حال‌مو عوض کنی، راهت درسته. واسه من همه‌چی یه شب معنی داره و فرداش کاغذای معامله رو پاره می‌کنم و میندازم زیر پام. افتاد؟!
و قبل از اینکه به شهرزاد مجال حرف زدن بدهد، یقه‌ی پیراهنش را میان هردو دستش گرفت و در کسری از ثانیه با ضرب پاره کرد. کوچک‌ترین میلی مبنی بر احساس یا خواستن نسبت به آن دختر نداشت، اما مرد بود و غرایزش در مقابل آن همه طنازی و در حالت خمار و بدمستی که بود، سر باز کرده بودند که پسرِ بی‌قید و راحت‌طلب، پا در رکاب رابطه‌ای نامشروع بگذارد و مثل همیشه به عاقبتش نیندیشد.
سرش خم شده بود و چشم‌هایش بسته بود که شهرزاد میان نفس‌های کِش‌دارش، انگشت‌هایش را میان موهای او کشید، سرش را خم کرد و ‌کنار گوشش گفت:
- نقشه‌مون تازه شروع شده. این‌و‌ بدون هر اتفاقی که بیفته، موقتیِ و خنجر از پشت خوردن باعث مرگ نمی‌شه. من تنهات نمی‌ذارم سیاوش.
با شنیدن جملات مبهم و ناواضح او، سیاوش از حرکت ایستاد و سرش را بلند کرد. موهایش شلخته و سرکش، میان پیشانی‌اش پخش شده بود و لب‌هایش نیمه‌باز بود. گنگ و متعجب شهرزاد را نگاه کرد که او‌ دستش را کنار صورت مردانه‌ی او گذاشت و زمزمه‌اش، آخرین چیزی بود که سیاوش شنید:
- امیدوارم زنده بمونی...
و لحظه‌ای بعد، سیاوش با احساس درد چیز تیزی در پشت کتفش، نفسش ته سینه گرفت و فاصله‌ی لب‌هایش از هم بیشتر شد و قبل از اینکه برگردد و منبع آن ضربه را بیابد، با احساس خوردن چیزی به پشت سرش، سیاهیِ چشم‌هایش سفید شد و با فرو رفتن در تاریکیِ مطلق، پلک‌هایش روی هم افتاد. اشک‌های شهرزاد، روی صورتش جاری شد و جسم بی‌جان سیاوش را محکم‌تر از قبل در آغوش گرفت...


❌شات و کپی پیگرد قانونی دارد❌

@Nilufar_Rostami
http://Instagram.com/_nilufar_rostami_♥️
دیدگاه ها (۱)

رمان سورئالیسم از نیلوفر رستمی

چاپ کتاب آوای جنون از نیلوفر رستمی

پارت ۴۶ رمان دژخیم

پارت ۴۵ رمان دژخیم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط