پارت ۴۵ رمان دژخیم
♥️نام رمان:
#دژخیم
♥️به قلم:
#نیلوفر_رستمی
#پارت_۴۵
نگاه از حدقه بیرون زدهاش، به دختری که نفس نفس زنان، به پشت روی زمین افتاده بود و از حفرههای گوش و بینیاش قطرات خون سرازیر بود، افتاد. موهای بلند و طلاییاش، دورش پخش شده بود و رنگ صورتش از گندمیِ همیشگی، به سفید تغییر کرده بود. ناخنهایش کبود شده بود و دستهایش انگار میلرزید.
شهره اخم کرد و کمی جلو رفت و کنارش روی زانو نشست.
- چه غلطی میکنی تو بی دست و پا؟ مگه خودت نگفتی باید باهاش ارتباط برقرار کنم که بتونی رَدِش رو بزنی؟ ببینم؛ تونستی طلسم رو اجرا کنی یا نه؟
مردمکهای عسلی دخترک، تاریک و رنگ باخته شده بود وقتی که یک بار پلک زد و بعد به سختی، توانست با صدایی خفه که انگار از ته چاه درمیآمد، زمزمه کند:
- یه چیزی... یه چیزی هست که مانعم میشه. اینجا قرآن، دعا، یا هر کوفتی که جلوی من رو بگیره وجود داره؟
پوزخند شهره روی لبهایش نشست و مردمکهای میشیاش را در کاسهی چشم چرخاند.
- کدوم قرآن؟ این پسر تو حرومزادگی و خبط و خطایا دست گروه ما رو هم از پشت بسته. هرروزی دست تو دست یه نفره و هر شبی یه نفرو عنتر و منتر خودش میکنه. اونوقت همراهش قرآن داشته باشه؟
- منم میدونم چه موجودیِ، میدونم یه رودهی راست تو شکمش پیدا نمیشه، ولی در حال حاضر اینجا یه نیروی سفید هست که نمیتونم بهش غلبه کنم.
نفس شهره، از روی کلافگی از میان ریههایش خارج شد و دست سالم دخترک را گرفت و همانطور که از جا بلندش میکرد، گفت:
- واسه بیعرضگیِ خودت بهونهتراشی نکن. بگو نمیتونم و خلاص!
چشمهای عسلی دخترک از خشم درخشید و اخمی کمرنگ، در میان ابروهای کمپشت و قهوهایاش نشست.
- اگه تو کارم حرف اول و آخر نبودم، ارباب من رو دست راستش نمیکرد و سرم اون همه شلوغ نبود. بهت میگم یه چیزی مانع کار منه، چرا نمیفهمی؟
- چون میدونم داری زِر میزنی. بهنام تو کل عمرش یه خط قرآن نخونده، اونوقت سیاوش که تو پدرسوختگی دست باباش رو هم از پشت بسته، با خودش از این اراجیف داشته باشه؟ بعدشم... کور که نیستی، دم چشم خودت ریز به ریز وسایلش رو چک کردم و هرچی که احتمالش بود نذاره کارمون رو انجام بدیم انداختم دور، دیگه بهونهی چی رو میاری؟
دخترک بی هیچ حرفی، سرش را بین دستهایش گرفت و موهای طلاییاش از دو طرف توی صورتش ریخت.
شهره از جا بلند شد و لیوانی که هنوز قدری سرخ بود را از روی زمین برداشت.
- خب حالا، نمیخواد واسه من ادا اصول بیای. فعلا اینجا رو تمیز کن تا بعد یه فکری براش بکنم. نگران پول هم نباش، حقالزحمهات رو میدم بهت. منتها... بعد از عملی شدن نقشهی امشب. قرارمون که یادت نرفته؟
دخترک سرش را بلند کرد. مردمکهای عسلیاش، بیشتر از هر زمانی درخشید و نیشخندی مرموز و پُر از شرارت به لب نشاند و زمزمه کرد:
- معلومه که یادم نرفته. من درسام رو از حفظم. طوری اغواش میکنم که چشماش جز من، احدالناسی رو نبینه...
❌شات و کپی پیگرد قانونی دارد❌
@Nilufar_Rostami✍
http://Instagram.com/_nilufar_rostami_♥️
#دژخیم
♥️به قلم:
#نیلوفر_رستمی
#پارت_۴۵
نگاه از حدقه بیرون زدهاش، به دختری که نفس نفس زنان، به پشت روی زمین افتاده بود و از حفرههای گوش و بینیاش قطرات خون سرازیر بود، افتاد. موهای بلند و طلاییاش، دورش پخش شده بود و رنگ صورتش از گندمیِ همیشگی، به سفید تغییر کرده بود. ناخنهایش کبود شده بود و دستهایش انگار میلرزید.
شهره اخم کرد و کمی جلو رفت و کنارش روی زانو نشست.
- چه غلطی میکنی تو بی دست و پا؟ مگه خودت نگفتی باید باهاش ارتباط برقرار کنم که بتونی رَدِش رو بزنی؟ ببینم؛ تونستی طلسم رو اجرا کنی یا نه؟
مردمکهای عسلی دخترک، تاریک و رنگ باخته شده بود وقتی که یک بار پلک زد و بعد به سختی، توانست با صدایی خفه که انگار از ته چاه درمیآمد، زمزمه کند:
- یه چیزی... یه چیزی هست که مانعم میشه. اینجا قرآن، دعا، یا هر کوفتی که جلوی من رو بگیره وجود داره؟
پوزخند شهره روی لبهایش نشست و مردمکهای میشیاش را در کاسهی چشم چرخاند.
- کدوم قرآن؟ این پسر تو حرومزادگی و خبط و خطایا دست گروه ما رو هم از پشت بسته. هرروزی دست تو دست یه نفره و هر شبی یه نفرو عنتر و منتر خودش میکنه. اونوقت همراهش قرآن داشته باشه؟
- منم میدونم چه موجودیِ، میدونم یه رودهی راست تو شکمش پیدا نمیشه، ولی در حال حاضر اینجا یه نیروی سفید هست که نمیتونم بهش غلبه کنم.
نفس شهره، از روی کلافگی از میان ریههایش خارج شد و دست سالم دخترک را گرفت و همانطور که از جا بلندش میکرد، گفت:
- واسه بیعرضگیِ خودت بهونهتراشی نکن. بگو نمیتونم و خلاص!
چشمهای عسلی دخترک از خشم درخشید و اخمی کمرنگ، در میان ابروهای کمپشت و قهوهایاش نشست.
- اگه تو کارم حرف اول و آخر نبودم، ارباب من رو دست راستش نمیکرد و سرم اون همه شلوغ نبود. بهت میگم یه چیزی مانع کار منه، چرا نمیفهمی؟
- چون میدونم داری زِر میزنی. بهنام تو کل عمرش یه خط قرآن نخونده، اونوقت سیاوش که تو پدرسوختگی دست باباش رو هم از پشت بسته، با خودش از این اراجیف داشته باشه؟ بعدشم... کور که نیستی، دم چشم خودت ریز به ریز وسایلش رو چک کردم و هرچی که احتمالش بود نذاره کارمون رو انجام بدیم انداختم دور، دیگه بهونهی چی رو میاری؟
دخترک بی هیچ حرفی، سرش را بین دستهایش گرفت و موهای طلاییاش از دو طرف توی صورتش ریخت.
شهره از جا بلند شد و لیوانی که هنوز قدری سرخ بود را از روی زمین برداشت.
- خب حالا، نمیخواد واسه من ادا اصول بیای. فعلا اینجا رو تمیز کن تا بعد یه فکری براش بکنم. نگران پول هم نباش، حقالزحمهات رو میدم بهت. منتها... بعد از عملی شدن نقشهی امشب. قرارمون که یادت نرفته؟
دخترک سرش را بلند کرد. مردمکهای عسلیاش، بیشتر از هر زمانی درخشید و نیشخندی مرموز و پُر از شرارت به لب نشاند و زمزمه کرد:
- معلومه که یادم نرفته. من درسام رو از حفظم. طوری اغواش میکنم که چشماش جز من، احدالناسی رو نبینه...
❌شات و کپی پیگرد قانونی دارد❌
@Nilufar_Rostami✍
http://Instagram.com/_nilufar_rostami_♥️
۸.۱k
۲۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.