پارت ۴۶ رمان دژخیم
♥️نام رمان:
#دژخیم
♥️به قلم:
#نیلوفر_رستمی
#پارت_۴۶
لیوان پایه بلند را به لبهایش نزدیک میکرد که همان لحظه صدای فرهاد را کنار گوشش شنید:
- خدا بگم چیکارت نکنه پسرهی ناعقل. دِ آخه من کِی تا حالا پام به همچین جاهایی وا شده بود که این نوبهی دومم باشه؟ خدا به سر شاهده گاهی وقتا میگم گند بزنم به تیپ و تاپ رفاقت و واسه همیشه تموم کنم این قصه رو بس که مجبورم میکنی به چیزی که نمیخوام...
سیاوش لیوان را پایین آورد و لبهای خیس از نوشیدنیاش، به لبخندی کج و دنداننما باز شد و رو به فرهاد که سعی میکرد به مهمانانی که در میان سِن، مشغول پایکوبی بودند نگاه نکند، گفت:
- تند نرو دکتر کامرانی. بده میارمت اینجا چهارتا پلنگ و هلو ببینی اون دخترهی دوزاریِ ریقو یادت بره؟
فرهاد با اخم نگاهش کرد که سیاوش تکهای یخ توی لیوانش انداخت و آن را سمت فرهاد گرفت.
- حالا چرا حرص میخوری عزیز من؟ بیا یه چیکه آب یخ بخور بلکه رگ گردنت بخوابه... این همه داغ میکنی یهو دیدی زبونم لال سکته کردی افتادی رو دستمونآ! اونوقت کی جواب خاطرخواهاترو میده؟ یه دانشگاهه و یه فرهاد کامرانی! خدا شاهده یه روز نباشی نعشِ دختره که باس از کف حیاط جمع کنیم...
فرهاد با غیظ دست سیاوش را پس زد و همانطور که از روی صندلی بلند میشد گفت:
- مرده شورتو ببرن سیاوش. بس که دم گوش آدم زر زر میکنی دلم میخواد فقط فرار کنم از دستت که حرفاتو نشونم...
سیاوش بیخیال پا روی پا انداخت و دستهایش را از پشت سر، روی میز اوپن تکیه زد. رقص نور هالوژنها، بیشتر روی صورتش سایهی آبی انداخت و او با لحنی آرام گفت:
- حرف حق تلخه! عین همین مایعاتی که تو بهشون میگی زهرماری و واسه ما از آبِ خالی هم گواراتره.
اخم فرهاد بیشتر رنگ گرفت و خواست از آنجا فاصله بگیرد که بازویش میان دست درشت و مردانهای قفل شد و صدای آروین را شنید:
- بیخیال داداش! این پسره شیرین عقله، رو هوا یه چیزی میگه، تو چرا جوش میزنی؟ بشین چند لحظه دیگه سه تامون میریم باهم.
فرهاد هنوز حرفی نزده بود که سیاوش همانطور که با خنده به آروین نگاه میکرد، چند تار موی سرکشِ جلوی پیشانیاش را عقب راند و گفت:
❌شات و کپی پیگرد قانونی دارد❌
@Nilufar_Rostami✍
http://Instagram.com/_nilufar_rostami_♥️
#دژخیم
♥️به قلم:
#نیلوفر_رستمی
#پارت_۴۶
لیوان پایه بلند را به لبهایش نزدیک میکرد که همان لحظه صدای فرهاد را کنار گوشش شنید:
- خدا بگم چیکارت نکنه پسرهی ناعقل. دِ آخه من کِی تا حالا پام به همچین جاهایی وا شده بود که این نوبهی دومم باشه؟ خدا به سر شاهده گاهی وقتا میگم گند بزنم به تیپ و تاپ رفاقت و واسه همیشه تموم کنم این قصه رو بس که مجبورم میکنی به چیزی که نمیخوام...
سیاوش لیوان را پایین آورد و لبهای خیس از نوشیدنیاش، به لبخندی کج و دنداننما باز شد و رو به فرهاد که سعی میکرد به مهمانانی که در میان سِن، مشغول پایکوبی بودند نگاه نکند، گفت:
- تند نرو دکتر کامرانی. بده میارمت اینجا چهارتا پلنگ و هلو ببینی اون دخترهی دوزاریِ ریقو یادت بره؟
فرهاد با اخم نگاهش کرد که سیاوش تکهای یخ توی لیوانش انداخت و آن را سمت فرهاد گرفت.
- حالا چرا حرص میخوری عزیز من؟ بیا یه چیکه آب یخ بخور بلکه رگ گردنت بخوابه... این همه داغ میکنی یهو دیدی زبونم لال سکته کردی افتادی رو دستمونآ! اونوقت کی جواب خاطرخواهاترو میده؟ یه دانشگاهه و یه فرهاد کامرانی! خدا شاهده یه روز نباشی نعشِ دختره که باس از کف حیاط جمع کنیم...
فرهاد با غیظ دست سیاوش را پس زد و همانطور که از روی صندلی بلند میشد گفت:
- مرده شورتو ببرن سیاوش. بس که دم گوش آدم زر زر میکنی دلم میخواد فقط فرار کنم از دستت که حرفاتو نشونم...
سیاوش بیخیال پا روی پا انداخت و دستهایش را از پشت سر، روی میز اوپن تکیه زد. رقص نور هالوژنها، بیشتر روی صورتش سایهی آبی انداخت و او با لحنی آرام گفت:
- حرف حق تلخه! عین همین مایعاتی که تو بهشون میگی زهرماری و واسه ما از آبِ خالی هم گواراتره.
اخم فرهاد بیشتر رنگ گرفت و خواست از آنجا فاصله بگیرد که بازویش میان دست درشت و مردانهای قفل شد و صدای آروین را شنید:
- بیخیال داداش! این پسره شیرین عقله، رو هوا یه چیزی میگه، تو چرا جوش میزنی؟ بشین چند لحظه دیگه سه تامون میریم باهم.
فرهاد هنوز حرفی نزده بود که سیاوش همانطور که با خنده به آروین نگاه میکرد، چند تار موی سرکشِ جلوی پیشانیاش را عقب راند و گفت:
❌شات و کپی پیگرد قانونی دارد❌
@Nilufar_Rostami✍
http://Instagram.com/_nilufar_rostami_♥️
۳.۰k
۱۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.