حصار تنهایی من پارت ۴۴
#حصار_تنهایی_من #پارت_۴۴
گفت: می تونی فراموش کنی؟ هر اتفاقی که اون شب بین من و تو افتاد و
فراموش کن... بذار من هنوز همون برادری باشم که خودت می خوای اما برای من سخته که به عشقم بگم خواهر چون نمی تونم ... روز اولی که به محلتون اومدم، چشمم به تو افتاد. بهم لبخند زدی و از کنارم رد شدی،تو فقط رد شدی اما نفهمیدی که دلمم با خودت بردی... فکر می کردم همسن باشیم یا یک سال از من بزرگ تر باشی. به ذهنم خطور نکرده بود که پنج سال با هم اخلاف سنی داشته باشیم ... دلم پیشت اسیر بود... می خواستم یه جوری بهت نزدیک بشم اما بهونه ای نداشتم ... تا اینکه فهمیدم هم رشته هستیم(علوم انسانی)یادته یه روز کتاب روانشناسی آوردم و گفتم چیزی ازش سر در نمیارم ؟ گفتی اونایی هم که اینو نوشتن سر در نیاوردن که چی نوشتن چه برسه به تو... تنها چیزی که می تونستم باهاش تو رو ببینم درسام بود... هر روز به یه بهونه میومدم پیشت... موقع درس دادن حواسم فقط به خودت بود نه درس دادنت ... تا حالا بهت گفتم صدای قشنگی داری؟
اشک چشمام روی زمین می چکید.
- هر دفعه خواستم بهت بگم دوست دارم نشد یعنی فرصتش پیش نمیومد... تا اینکه شب تولدتت اون لباسو برات گرفتم. تصمیم گرفتم که بگم دوست دارم ... و خودمو رها کنم. مرگ یه بار شیونم یه بار... جوابت یا آره بود یا نه. خودمو برای هر اتفاقی آماده کرده بودم.
با خنده گفت: حتی اینکه بری به مامانت بگی چی اتفاقی افتاده. اونم سرم داد و بیداد راه بندازه ...اما تو بزرگوارتر از اونی بودی که من فکرشو می کردم که گذاشتی این اتفاق بین خودمون باشه ...الان من فقط یه چیز ازت می خوام .
روسریمو کشیدم جلوتر تا اشکامو نبینه .دستمم گذاشتم روی پیشونیم.
- بذار رابطمون برگرده سر جاش. تو بشو همون آیناز خانم، منم میشم همون نویدی که جای برادر نداشتت دوستش داشتی... هر چند ته قلبم هنوز راضی نیست اما راضیش می کنم.
بلند شد و گفت: قرمه سبزی که عاشقشی برات آوردم ... البته اگه می خوای زنده بمونی وخودکشی نکنی..... فقط ازت می خوام منو ببخشی ... خداحافظ.
گفت: می تونی فراموش کنی؟ هر اتفاقی که اون شب بین من و تو افتاد و
فراموش کن... بذار من هنوز همون برادری باشم که خودت می خوای اما برای من سخته که به عشقم بگم خواهر چون نمی تونم ... روز اولی که به محلتون اومدم، چشمم به تو افتاد. بهم لبخند زدی و از کنارم رد شدی،تو فقط رد شدی اما نفهمیدی که دلمم با خودت بردی... فکر می کردم همسن باشیم یا یک سال از من بزرگ تر باشی. به ذهنم خطور نکرده بود که پنج سال با هم اخلاف سنی داشته باشیم ... دلم پیشت اسیر بود... می خواستم یه جوری بهت نزدیک بشم اما بهونه ای نداشتم ... تا اینکه فهمیدم هم رشته هستیم(علوم انسانی)یادته یه روز کتاب روانشناسی آوردم و گفتم چیزی ازش سر در نمیارم ؟ گفتی اونایی هم که اینو نوشتن سر در نیاوردن که چی نوشتن چه برسه به تو... تنها چیزی که می تونستم باهاش تو رو ببینم درسام بود... هر روز به یه بهونه میومدم پیشت... موقع درس دادن حواسم فقط به خودت بود نه درس دادنت ... تا حالا بهت گفتم صدای قشنگی داری؟
اشک چشمام روی زمین می چکید.
- هر دفعه خواستم بهت بگم دوست دارم نشد یعنی فرصتش پیش نمیومد... تا اینکه شب تولدتت اون لباسو برات گرفتم. تصمیم گرفتم که بگم دوست دارم ... و خودمو رها کنم. مرگ یه بار شیونم یه بار... جوابت یا آره بود یا نه. خودمو برای هر اتفاقی آماده کرده بودم.
با خنده گفت: حتی اینکه بری به مامانت بگی چی اتفاقی افتاده. اونم سرم داد و بیداد راه بندازه ...اما تو بزرگوارتر از اونی بودی که من فکرشو می کردم که گذاشتی این اتفاق بین خودمون باشه ...الان من فقط یه چیز ازت می خوام .
روسریمو کشیدم جلوتر تا اشکامو نبینه .دستمم گذاشتم روی پیشونیم.
- بذار رابطمون برگرده سر جاش. تو بشو همون آیناز خانم، منم میشم همون نویدی که جای برادر نداشتت دوستش داشتی... هر چند ته قلبم هنوز راضی نیست اما راضیش می کنم.
بلند شد و گفت: قرمه سبزی که عاشقشی برات آوردم ... البته اگه می خوای زنده بمونی وخودکشی نکنی..... فقط ازت می خوام منو ببخشی ... خداحافظ.
۵.۰k
۱۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.