حصار تنهایی من پارت ۴۳
#حصار_تنهایی_من #پارت_۴۳
یقشو گرفتم و با گریه گفتم: پس تو چیکاره ای؟ مگه دکتر نیستی ؟ مگه درس نخوندی حال مریضاتو خوب کنی؟ ها ؟ فقط بخاطر پول دکتر شدی؟ آره ؟یعنی پول برات مهم تره؟
فریده خانم منو از دکتر جدا کرد و گفت: آیناز...خانمم آروم باش حال مادرت ایشاا... خوب می شه.
با گریه گفتم: آروم باشم؟چه جوری آروم باشم ؟مگه نمی بینی تمام کسم رو اون تخت لعنتی خوابیده؟
دکتر گفت: خانم! من شرایط شما رو درک می کنم اما من که نعوذباا... خدا نیستم؟ دکترم هر کاری هم که از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم ...مادرتون متاسفانه تصادف سختی داشتن. تنها چیزی که می تونم بگم اینه که دعا کنید.
اینو گفت و رفت. من موندم و بدبختیام. دوهفته تمام کارم شده بود خونه و بیمارستان. دیگه خیاطی هم نمی رفتم. دست و دلم به کار کردن نمی رفت. نسترن هم گفت هر وقت حال مادرت خوب شد بیا سرکار. هر کسی رو که می شناختم بهم سر می زدنند و دلداریم می دادن تنها کسی که نیومد بابام بود. هر شب نسترن یا فریده خانم برام شام میاوردن. هرچی بهشون اصرار کردم که زحمت نکشین خودم یه چیزی درست می کنم قبول نمی کردن. با این حرف بیشتر اعصاب نسترنو خورد می کردم. فریده خانم که شاهد تصادف بود گفت مامانت سر خیابون ایستاده بوده که یه ماشین با سرعت بهش می زنه و در می ره .اگه بدونم کار بابام بوده با دستای خودم می کشمش.
یه شب که روی صندلی بیمارستان نشسته بودم و با تسبیح ذکر می گفتم یکی بالا سرم وایساد. سرمو بلند کردم. نوید بود. بعد اون روز
دیگه ندیدمش. برام شام آورده بود.
با یه لبخند به لب گفت: سلام...مامانم کار داشت من شامو آوردم.
چیزی نگفتم. کنارم نشست و گفت: نگران نباش حالش خوب میشه.
همین جور که سرم پایین بود، چیزی نگفتم. غذا رو درآورد و جلوم گرفت و گفت: هنوز از دستم ناراحتی؟
غذا رو از دستش گرفتم، گذاشتم کنارم و گفتم: تنهام بذار.
- گوش کن...
- تو گوش کن... حالم انقدر خرابه که حوصله حرف زدن با هیچ کسی رو ندارم ...دلمم نمی خواد کسی دلداریم بده. توی این مدت از بس بهم گفتن خوب میشه ...برمی گرده خونه ...نگران نباش، دیگه داره حالم از هر چی دلداریه بهم می خوره ...احتیاجی به محبت های تو خالی تو هم ندارم...
- یعنی انقدر حالت از من به هم می خوره؟
- من همچین حرفی نزدم.
- پس اجازه می دی حرفمو بزنم ؟
- نشنیدی؟ گفتم حوصله ندارم...
- من فقط گوشاتو لازم دارم...بذار حرفمو بزنم ..اگه پامو از بیمارستان گذاشتم بیرون و یه اتفاقی عین مادرت برام افتاد، نمی خوام سوءتفاهمی بینمون باشه.
چیزی نگفتم. سکوتم نشانه رضایت بود. کمرمو به سمت پایین خم کردم. سرمو پایین انداختم.
***
اونایی که میخونن کام بزارید بتونم تگ کنم
یقشو گرفتم و با گریه گفتم: پس تو چیکاره ای؟ مگه دکتر نیستی ؟ مگه درس نخوندی حال مریضاتو خوب کنی؟ ها ؟ فقط بخاطر پول دکتر شدی؟ آره ؟یعنی پول برات مهم تره؟
فریده خانم منو از دکتر جدا کرد و گفت: آیناز...خانمم آروم باش حال مادرت ایشاا... خوب می شه.
با گریه گفتم: آروم باشم؟چه جوری آروم باشم ؟مگه نمی بینی تمام کسم رو اون تخت لعنتی خوابیده؟
دکتر گفت: خانم! من شرایط شما رو درک می کنم اما من که نعوذباا... خدا نیستم؟ دکترم هر کاری هم که از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم ...مادرتون متاسفانه تصادف سختی داشتن. تنها چیزی که می تونم بگم اینه که دعا کنید.
اینو گفت و رفت. من موندم و بدبختیام. دوهفته تمام کارم شده بود خونه و بیمارستان. دیگه خیاطی هم نمی رفتم. دست و دلم به کار کردن نمی رفت. نسترن هم گفت هر وقت حال مادرت خوب شد بیا سرکار. هر کسی رو که می شناختم بهم سر می زدنند و دلداریم می دادن تنها کسی که نیومد بابام بود. هر شب نسترن یا فریده خانم برام شام میاوردن. هرچی بهشون اصرار کردم که زحمت نکشین خودم یه چیزی درست می کنم قبول نمی کردن. با این حرف بیشتر اعصاب نسترنو خورد می کردم. فریده خانم که شاهد تصادف بود گفت مامانت سر خیابون ایستاده بوده که یه ماشین با سرعت بهش می زنه و در می ره .اگه بدونم کار بابام بوده با دستای خودم می کشمش.
یه شب که روی صندلی بیمارستان نشسته بودم و با تسبیح ذکر می گفتم یکی بالا سرم وایساد. سرمو بلند کردم. نوید بود. بعد اون روز
دیگه ندیدمش. برام شام آورده بود.
با یه لبخند به لب گفت: سلام...مامانم کار داشت من شامو آوردم.
چیزی نگفتم. کنارم نشست و گفت: نگران نباش حالش خوب میشه.
همین جور که سرم پایین بود، چیزی نگفتم. غذا رو درآورد و جلوم گرفت و گفت: هنوز از دستم ناراحتی؟
غذا رو از دستش گرفتم، گذاشتم کنارم و گفتم: تنهام بذار.
- گوش کن...
- تو گوش کن... حالم انقدر خرابه که حوصله حرف زدن با هیچ کسی رو ندارم ...دلمم نمی خواد کسی دلداریم بده. توی این مدت از بس بهم گفتن خوب میشه ...برمی گرده خونه ...نگران نباش، دیگه داره حالم از هر چی دلداریه بهم می خوره ...احتیاجی به محبت های تو خالی تو هم ندارم...
- یعنی انقدر حالت از من به هم می خوره؟
- من همچین حرفی نزدم.
- پس اجازه می دی حرفمو بزنم ؟
- نشنیدی؟ گفتم حوصله ندارم...
- من فقط گوشاتو لازم دارم...بذار حرفمو بزنم ..اگه پامو از بیمارستان گذاشتم بیرون و یه اتفاقی عین مادرت برام افتاد، نمی خوام سوءتفاهمی بینمون باشه.
چیزی نگفتم. سکوتم نشانه رضایت بود. کمرمو به سمت پایین خم کردم. سرمو پایین انداختم.
***
اونایی که میخونن کام بزارید بتونم تگ کنم
۵.۲k
۱۰ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.