پارت
#پارت۳۳
رفتیم سمت ازمایشگاه، از بچگی از امپول ترس نداشتم و هیچ وقت نمیترسیدم ، امیر رفت خون بده منم نشستم رو صندلی ها بعداز چند دقیقه ای امیر برگشت و گغت:خب بیا خانومم نوبت توعه
من:باش
رفتم نشستم رو صندلی یه خانومی اومد و کش رو دور دستم بس و سرنگ امپول روونزدیک دستم کرد ، نگاه مظلومی به امیر کردم که فهمید و تک خنده ای کرد و تو گوشم گفت:نترس خانومی
وفتی سوزن تو دستم فرو رفت انگار داستم میمردم ولی یهویی زنده شدم اخه خیلی درد داشت
اومدیم بیرون ، سوار ماشین شدیم که صدای شکمم بلند شد
امیر:الیناااا مگه صبحونه نخوردی
من:نخیر میخواستم بیام ازمایش بدم اخخخخخ
امیر:الان میریم یه رستوران غذا میخوریم
بعداز ۱۵دقیقه رسیدیم رستوران وارد شدیم نشستم سر میز که گارسون اومد و گفت:چی میل دارید؟؟؟
من:من برگ میخورم باتمام مخلفات
امیر:منم برگ میخورم و .....
من:میگم امیر دوهفته دیگه عروسیمونه اونوقت امتحانای دانشگاه شده باید بریم وسایل بخریم لباس و .... هم میخوایم و خونه هم که باید بگیریم اصلا وقت نمیکنیم
امیر:سه تاخونه هس که مدنظر خودمه فردا بعداز دانشگاه باهم میریم میبینیم اگه خوشت اومد میخریم
من:اها باشع
بعداز خوردن غذا، از رستوران خارج شدیم امیر منو رسوند و خودش رفت
باکلید درو باز کردم رفتم توخونه سلاام بلندی کردم مامان از تو اشپزخونه داد زد:صدبار گفتم اینجوری بلند سلام نکن
من:چشمم ارشام و بابا کجان
مامان:خونه نیستن
من:پس الکی باصدای بلند سلام کردمااا
لباسمو عوض کردم و رفتم تو اشپزخونه
من:مامان شنیدم وقتی تو بیمارستان بودم رفتین خواستگاری مریم
مامان:اره مامان جان یه هفته دیگه عروسیشونه، حالاهم ارشام رفته دنبال خرید وسایل و مقدمات عروس همراه مریم
من:پس فقط من غریبم اره!!
مامان:این حرفو نزن عزیزم بخدا ارشام خیلی اصرار کرد ، دکتر گفته بود که بهوش میای
من:شوخی کردم و رفتم مامانمو بوس کردم
مامان:صدبار گفتم اینجوری بوسم نکن
من :وای مامان این قدر غر نزن
مامان:دوهفته دیگه میخواد شوهر کنه هنوز رفتارش رو کنار نزاشته الینا جون من...
من:چشمم
بود قرمه سبزی کل خونه رو برداشته بود از بچگی عاشق قرمه سبزی بودم به به
ادامه دارد .....
رفتیم سمت ازمایشگاه، از بچگی از امپول ترس نداشتم و هیچ وقت نمیترسیدم ، امیر رفت خون بده منم نشستم رو صندلی ها بعداز چند دقیقه ای امیر برگشت و گغت:خب بیا خانومم نوبت توعه
من:باش
رفتم نشستم رو صندلی یه خانومی اومد و کش رو دور دستم بس و سرنگ امپول روونزدیک دستم کرد ، نگاه مظلومی به امیر کردم که فهمید و تک خنده ای کرد و تو گوشم گفت:نترس خانومی
وفتی سوزن تو دستم فرو رفت انگار داستم میمردم ولی یهویی زنده شدم اخه خیلی درد داشت
اومدیم بیرون ، سوار ماشین شدیم که صدای شکمم بلند شد
امیر:الیناااا مگه صبحونه نخوردی
من:نخیر میخواستم بیام ازمایش بدم اخخخخخ
امیر:الان میریم یه رستوران غذا میخوریم
بعداز ۱۵دقیقه رسیدیم رستوران وارد شدیم نشستم سر میز که گارسون اومد و گفت:چی میل دارید؟؟؟
من:من برگ میخورم باتمام مخلفات
امیر:منم برگ میخورم و .....
من:میگم امیر دوهفته دیگه عروسیمونه اونوقت امتحانای دانشگاه شده باید بریم وسایل بخریم لباس و .... هم میخوایم و خونه هم که باید بگیریم اصلا وقت نمیکنیم
امیر:سه تاخونه هس که مدنظر خودمه فردا بعداز دانشگاه باهم میریم میبینیم اگه خوشت اومد میخریم
من:اها باشع
بعداز خوردن غذا، از رستوران خارج شدیم امیر منو رسوند و خودش رفت
باکلید درو باز کردم رفتم توخونه سلاام بلندی کردم مامان از تو اشپزخونه داد زد:صدبار گفتم اینجوری بلند سلام نکن
من:چشمم ارشام و بابا کجان
مامان:خونه نیستن
من:پس الکی باصدای بلند سلام کردمااا
لباسمو عوض کردم و رفتم تو اشپزخونه
من:مامان شنیدم وقتی تو بیمارستان بودم رفتین خواستگاری مریم
مامان:اره مامان جان یه هفته دیگه عروسیشونه، حالاهم ارشام رفته دنبال خرید وسایل و مقدمات عروس همراه مریم
من:پس فقط من غریبم اره!!
مامان:این حرفو نزن عزیزم بخدا ارشام خیلی اصرار کرد ، دکتر گفته بود که بهوش میای
من:شوخی کردم و رفتم مامانمو بوس کردم
مامان:صدبار گفتم اینجوری بوسم نکن
من :وای مامان این قدر غر نزن
مامان:دوهفته دیگه میخواد شوهر کنه هنوز رفتارش رو کنار نزاشته الینا جون من...
من:چشمم
بود قرمه سبزی کل خونه رو برداشته بود از بچگی عاشق قرمه سبزی بودم به به
ادامه دارد .....
- ۶.۹k
- ۲۸ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط