ᎮᎪᎡᎢ 28 عشق دردناک
ᎮᎪᎡᎢ 28 عشقدردناک
ویو کوک
تقریبا هوا تاریک شده بود ب خدمتکارا گفتم همچیو اماده کنن.....داخل عمارت قدم میزدم و ب نقشه ای ک توسر دلشتم فکر میمردم داخل دیوار آینهای روبروی پله ها ب خودم نگاه کردم....
کوک : جئون از کی تا الان انقد بیرحم و سنگ دل شده بودی
پوزخندی ب خودم زدمو ب سمت اینه رفتمو دستامو چپ و راس روش گذاشتم و سرمو چسبوندم بهش.......
کوک: هعی ولی من چرا دارم اینکارا رو میکنم؟(خنده)خب معلومه اون منو وی فرض کرده ک فکر کرده بعد از کاراش میزارم جون سالم ب در ببره( خنده بلند بلند )
ویو تهیونگ
کوک بهم گفته بود ک شب مهمونی گرفته و خاندان جانگو دعوت کرده ولی وقتی وارد شدم هر چیز اماده شده برای افراد بیشتری بود ی خدمتکار داشت رد میشد ک رفتم سمتش.....
تهیونگ: هعی تو
خدمتکار:بله قربان...
تهیونگ:کیا قرار امشب بیان؟( با ی لبخند ملیح و ی تای ابروی بالا)
خدمتکار: خاندان جانگ و لی و مین و کیم....(لبخند)
تهیونگ :( از سر کلافگی و کارای کوک نفسشو با هعی گفتن باز دم کرد....) باشه ممنون ب کارت برس تا کوک نیومده.....
خدمتکار : چشم(خجالت)
خدمتکار گونه هاش قرمز شده بود برای همین پهش گفتم بهتره بره تا کوک نیومده.....اون با عجله ب سمت اشپزخونه رفت از توی دبواره آینهای روبروم داشتم نگاش میکردم ولی اون نفهمید بقیه خدمتکار داخل آشپزخونه دورش جم شدنو همیشون هیجان زده و با گونه های قرمزو چشمای گرد شده باهاش حرف میزدن
دستمو داخل موهام کردمو با ی خنده نگاهمو ب بالا دادم و چیزی ک دیدم باعث شد زبونم بند بیاد
صدای پچ پچاشون میومد انگار ک تازه فهمیدن ک چه غلطی کردن....
ویو کوک
تقریبا هوا تاریک شده بود ب خدمتکارا گفتم همچیو اماده کنن.....داخل عمارت قدم میزدم و ب نقشه ای ک توسر دلشتم فکر میمردم داخل دیوار آینهای روبروی پله ها ب خودم نگاه کردم....
کوک : جئون از کی تا الان انقد بیرحم و سنگ دل شده بودی
پوزخندی ب خودم زدمو ب سمت اینه رفتمو دستامو چپ و راس روش گذاشتم و سرمو چسبوندم بهش.......
کوک: هعی ولی من چرا دارم اینکارا رو میکنم؟(خنده)خب معلومه اون منو وی فرض کرده ک فکر کرده بعد از کاراش میزارم جون سالم ب در ببره( خنده بلند بلند )
ویو تهیونگ
کوک بهم گفته بود ک شب مهمونی گرفته و خاندان جانگو دعوت کرده ولی وقتی وارد شدم هر چیز اماده شده برای افراد بیشتری بود ی خدمتکار داشت رد میشد ک رفتم سمتش.....
تهیونگ: هعی تو
خدمتکار:بله قربان...
تهیونگ:کیا قرار امشب بیان؟( با ی لبخند ملیح و ی تای ابروی بالا)
خدمتکار: خاندان جانگ و لی و مین و کیم....(لبخند)
تهیونگ :( از سر کلافگی و کارای کوک نفسشو با هعی گفتن باز دم کرد....) باشه ممنون ب کارت برس تا کوک نیومده.....
خدمتکار : چشم(خجالت)
خدمتکار گونه هاش قرمز شده بود برای همین پهش گفتم بهتره بره تا کوک نیومده.....اون با عجله ب سمت اشپزخونه رفت از توی دبواره آینهای روبروم داشتم نگاش میکردم ولی اون نفهمید بقیه خدمتکار داخل آشپزخونه دورش جم شدنو همیشون هیجان زده و با گونه های قرمزو چشمای گرد شده باهاش حرف میزدن
دستمو داخل موهام کردمو با ی خنده نگاهمو ب بالا دادم و چیزی ک دیدم باعث شد زبونم بند بیاد
صدای پچ پچاشون میومد انگار ک تازه فهمیدن ک چه غلطی کردن....
۶.۵k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.