Pt11
Pt11
دخترک دوباره پشیمون شد تو اتاقش رفت که سویانگ هم اومد سویانگ:حالت خوبه برات غذا آوردم سوفیا:میلم نمیکشه سویانگ:بیخیال دختر میدونی چند وقته غذا نخوردی زود باش باهم میخوریم سوفیا:باشه سوفیا غذاش رو کمی ازش خورد دو روز بعدش وقتی دخترک تو حیاط مشغول آب دادن به گلا بود پسرک به اتاق دخترک رفت قاب عکسی که پشتش به پسرک بود آجوما اینو گفته بود پس به سمت قاب عکس رفت و اونو برداشت وقتی برگردوند با چیزی که دید سرجاش میخکوب شد پسرک فکر کرد دخترک قابعکسش رو برداشت پس عصبی شد دخترک یه اتاقش برداشت و چهره ارباب رو عصبی دید سوفیا:ارباب دید قاب عکسش تو دست پسرکه کوک:این تو اتاق تو چیکار میکنی سوفیا:چ چی کوک قاب عکس و زمین گذاشت با چشا خونی سمت دخترک رفت کوک:بهت گفتم تو اینو برا چی برداشته سوفیا:ا ارباب این مال خ خودمه کوک:دروغ نگو سوفیا:به خدا دروغ نمیگم میشه قاب عکس رو بدید پسرک حالت صورتش از عصبانیت به تعجب تبدیل شد کوک قاب عکس رو به دخترک داد و زود رفت تو اتاق مخصوص خودش اون قاب عکس رو تو اتاقش دید قلبش برا یه لحظه وایساد بدنش یخ کرد دخترک متعجب بود از اینکار پسرک(چقدر خنگی) قاب عکس رو تمیز کرد و در همین زمان یاد شب قبل که زخم دخترک رو دید افتاد کوک:ی یعنی اون نه امکان نداره باید تحقیق کنم زود زنگ زد به تهیونگ و جیمین کوک:الو تهیونگ زود بیا عمارت من سوال نپرس فقط زود باش بعدم به جیمین زنگ زد هر دو تو اتاق کوک بودن تهیونگ:چیشدع داداش چرا انقدر بهم ریخته ای کوک: ببینید میخوام راجب چیزی واسم تحقیق کنید جیمین:چی داداش کوک:ببینید هیونگا راجب همون دختره لاراست زود برید به اون بار و راجبش تحقیق کنید تهیونگ:باشه کوک انجامش میدیم جیمین:نکن همون کوک:نمیدونم
دخترک دوباره پشیمون شد تو اتاقش رفت که سویانگ هم اومد سویانگ:حالت خوبه برات غذا آوردم سوفیا:میلم نمیکشه سویانگ:بیخیال دختر میدونی چند وقته غذا نخوردی زود باش باهم میخوریم سوفیا:باشه سوفیا غذاش رو کمی ازش خورد دو روز بعدش وقتی دخترک تو حیاط مشغول آب دادن به گلا بود پسرک به اتاق دخترک رفت قاب عکسی که پشتش به پسرک بود آجوما اینو گفته بود پس به سمت قاب عکس رفت و اونو برداشت وقتی برگردوند با چیزی که دید سرجاش میخکوب شد پسرک فکر کرد دخترک قابعکسش رو برداشت پس عصبی شد دخترک یه اتاقش برداشت و چهره ارباب رو عصبی دید سوفیا:ارباب دید قاب عکسش تو دست پسرکه کوک:این تو اتاق تو چیکار میکنی سوفیا:چ چی کوک قاب عکس و زمین گذاشت با چشا خونی سمت دخترک رفت کوک:بهت گفتم تو اینو برا چی برداشته سوفیا:ا ارباب این مال خ خودمه کوک:دروغ نگو سوفیا:به خدا دروغ نمیگم میشه قاب عکس رو بدید پسرک حالت صورتش از عصبانیت به تعجب تبدیل شد کوک قاب عکس رو به دخترک داد و زود رفت تو اتاق مخصوص خودش اون قاب عکس رو تو اتاقش دید قلبش برا یه لحظه وایساد بدنش یخ کرد دخترک متعجب بود از اینکار پسرک(چقدر خنگی) قاب عکس رو تمیز کرد و در همین زمان یاد شب قبل که زخم دخترک رو دید افتاد کوک:ی یعنی اون نه امکان نداره باید تحقیق کنم زود زنگ زد به تهیونگ و جیمین کوک:الو تهیونگ زود بیا عمارت من سوال نپرس فقط زود باش بعدم به جیمین زنگ زد هر دو تو اتاق کوک بودن تهیونگ:چیشدع داداش چرا انقدر بهم ریخته ای کوک: ببینید میخوام راجب چیزی واسم تحقیق کنید جیمین:چی داداش کوک:ببینید هیونگا راجب همون دختره لاراست زود برید به اون بار و راجبش تحقیق کنید تهیونگ:باشه کوک انجامش میدیم جیمین:نکن همون کوک:نمیدونم
۱۵.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.