Pt9
Pt9
تصمیم گرفت فرار کنه همه وسایلش رو تویه کیسه گذاشت فق چند دست لباس و قاب عکساش شب بود احتمال میداد ارباب خواب بود به سمت در رفت در باز بود رفت تو حیاط سنگی به سمت باغچه پرتاب کرد که نگهبانا سمتش رفتن و دخترک از اونجا رفت بیرون با تمام توانش میدویید تو خیابونا میدویید که موتور سیاهی جلوش قرار گرفت پسری که لباس سیاه به تنش داشت با کلاه کلاه رو از سرش برداشت ارباب بود وسایلش رو بیشتر تو دستش گرفت کوک:که فرار میکنی همون موقع ماشینی پشتش قرار گرفت دخترک رو بردن تو انباری جیغ و داد میکشید که نبرنش ولی فایده نداشت دخترک رو به زنجیر آویزون کوک با هرچی بود دخترک رو شکنجه داد ویبراتور شلاق کتک میله داغ دخترک از هوش رفت و آخرین چیزی که دهنش در اومد اسم پسرک بود سوفیا:ک کوکی کوک شنید ولی واضح نه به سمتش رفت کوک:چی گفتی؟ بلند تر بگو ولی دخترک بیهوش شده بود کوک میدونست زیاده روی کرده پس سپرد که مراقبش باشن و بهش رسیدگی کنن
تقریبا یک ماه از اون اتفاق میگذشت دخترک سه بار اقدام به خودکشی کرد اما با فکر به کوک پشیمون میشد لاغر شده بود ولی پسرک هروقت عصبی بود رو دخترک بیچاره خالی میکرد پاها دخترک کبود شده بود دستا دخترک خوب شده بود ولی پاهاش کبود و سیاه بود پاهایه سفیدش جایه چندتا کبودی بود که به قهوه ای میزد ولی دیگه براش مهم نبود شب شد کار دخترک تموم شده بود یه تیغ برداشت تصمیمش رو گرفت تو حیاط رفت تیغ رو در آورد و رو دستش گذاشت که صدا کسی مانع شد داری چیکار میکنی دخترک با ترس برگشت که با چهره ارباب مواجح شد کوک:چیکار میکنی تیغ رو قایم کرد کوک:اون چی بود قایم کردی سوفیا:ه هیچی ارباب
میدونم شرطا نرسیده ولی بیشتر پارت ها نوشته شدست
تصمیم گرفت فرار کنه همه وسایلش رو تویه کیسه گذاشت فق چند دست لباس و قاب عکساش شب بود احتمال میداد ارباب خواب بود به سمت در رفت در باز بود رفت تو حیاط سنگی به سمت باغچه پرتاب کرد که نگهبانا سمتش رفتن و دخترک از اونجا رفت بیرون با تمام توانش میدویید تو خیابونا میدویید که موتور سیاهی جلوش قرار گرفت پسری که لباس سیاه به تنش داشت با کلاه کلاه رو از سرش برداشت ارباب بود وسایلش رو بیشتر تو دستش گرفت کوک:که فرار میکنی همون موقع ماشینی پشتش قرار گرفت دخترک رو بردن تو انباری جیغ و داد میکشید که نبرنش ولی فایده نداشت دخترک رو به زنجیر آویزون کوک با هرچی بود دخترک رو شکنجه داد ویبراتور شلاق کتک میله داغ دخترک از هوش رفت و آخرین چیزی که دهنش در اومد اسم پسرک بود سوفیا:ک کوکی کوک شنید ولی واضح نه به سمتش رفت کوک:چی گفتی؟ بلند تر بگو ولی دخترک بیهوش شده بود کوک میدونست زیاده روی کرده پس سپرد که مراقبش باشن و بهش رسیدگی کنن
تقریبا یک ماه از اون اتفاق میگذشت دخترک سه بار اقدام به خودکشی کرد اما با فکر به کوک پشیمون میشد لاغر شده بود ولی پسرک هروقت عصبی بود رو دخترک بیچاره خالی میکرد پاها دخترک کبود شده بود دستا دخترک خوب شده بود ولی پاهاش کبود و سیاه بود پاهایه سفیدش جایه چندتا کبودی بود که به قهوه ای میزد ولی دیگه براش مهم نبود شب شد کار دخترک تموم شده بود یه تیغ برداشت تصمیمش رو گرفت تو حیاط رفت تیغ رو در آورد و رو دستش گذاشت که صدا کسی مانع شد داری چیکار میکنی دخترک با ترس برگشت که با چهره ارباب مواجح شد کوک:چیکار میکنی تیغ رو قایم کرد کوک:اون چی بود قایم کردی سوفیا:ه هیچی ارباب
میدونم شرطا نرسیده ولی بیشتر پارت ها نوشته شدست
۱۱.۰k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.