داستان ترسناک اگه میترسی نخون
داستان ترسناک +1۸ اگه میترسی نخون
ارسالی کاربر مارال
سلام این داستانو ک میگم واس پارساله امیدوارم بزاری تو کانال
اسمم ماراله ۱۶سالمه تابستون بود ک کوچ کردیم ب یه خونه ک ی پیرمرد اونجا زندگی میکرد اونم مرده بود خونه باحالی بود اتاق من کلا جدا از خونه بود ی حیاط بزرگ بود شبیه باغ من همیشه حس میکردم یکی پیشم هس باهاش حرف میزدم از بیرون میومدم سلام میکرد احساس تنهایی نمیکردم ی روز خونه تنها بودم انگار یکی ت اتاقم میدوئید ترسیدم ولی ب روی خودم نیاوردم خودمو مشغول کار کردم همون شب خوابیدم یکی داشت موهامو نوازش میکرد خیلی ترسیده بودم جرعت نمیکردم چشامو وا کنم ازون شب چن روز گذشت نشسته بودم درس میخوندم یکی از پشت گردنم بوسم کرد انگار یه تیکه یخ چسبوندن بهم از ترس کممونده بود لال شم ی شبم خواب دیدم ی مردع سیاه گردنش دراز بهم گفت مرده ها دنبالتن هر جنی بود فککنم مسلمون بود چون هیچوقت اذیتم نکرد وقتی میخاستم بخابم میگفتم فلان ساعت بیدار شم درس بخونم دقیقا همون ساعت یهو بیدار میشدم انگار یکی اسممو ولی من ترسوئم ب بابام گفتم ک کوچ کنیم بابام مسخرم کرد گفت توهم زدی این چرت و پرتا چیه بعد ی روز ک ما خونه نبودیم فقط بابام خونه بود دیده بود ک پنجره اتاقم باز میشه بسته میشه در اتاقمم همینطور رفته بود دیده بود کسی نیس یاد حرفای من افتاده بود از همسایه ها پرسیده بود ک خونه قبلا جن داشت اوناهم گفته بودن اره زود کوچکردیم ی جا دیگ ولی نمیدونم چ حسیه دلم ب خونه قبلی تنگ میشه دوس دارم برم یه سر بزنم
ببخشید ک طولانی شد
حتما نظر بده
ارسالی کاربر مارال
سلام این داستانو ک میگم واس پارساله امیدوارم بزاری تو کانال
اسمم ماراله ۱۶سالمه تابستون بود ک کوچ کردیم ب یه خونه ک ی پیرمرد اونجا زندگی میکرد اونم مرده بود خونه باحالی بود اتاق من کلا جدا از خونه بود ی حیاط بزرگ بود شبیه باغ من همیشه حس میکردم یکی پیشم هس باهاش حرف میزدم از بیرون میومدم سلام میکرد احساس تنهایی نمیکردم ی روز خونه تنها بودم انگار یکی ت اتاقم میدوئید ترسیدم ولی ب روی خودم نیاوردم خودمو مشغول کار کردم همون شب خوابیدم یکی داشت موهامو نوازش میکرد خیلی ترسیده بودم جرعت نمیکردم چشامو وا کنم ازون شب چن روز گذشت نشسته بودم درس میخوندم یکی از پشت گردنم بوسم کرد انگار یه تیکه یخ چسبوندن بهم از ترس کممونده بود لال شم ی شبم خواب دیدم ی مردع سیاه گردنش دراز بهم گفت مرده ها دنبالتن هر جنی بود فککنم مسلمون بود چون هیچوقت اذیتم نکرد وقتی میخاستم بخابم میگفتم فلان ساعت بیدار شم درس بخونم دقیقا همون ساعت یهو بیدار میشدم انگار یکی اسممو ولی من ترسوئم ب بابام گفتم ک کوچ کنیم بابام مسخرم کرد گفت توهم زدی این چرت و پرتا چیه بعد ی روز ک ما خونه نبودیم فقط بابام خونه بود دیده بود ک پنجره اتاقم باز میشه بسته میشه در اتاقمم همینطور رفته بود دیده بود کسی نیس یاد حرفای من افتاده بود از همسایه ها پرسیده بود ک خونه قبلا جن داشت اوناهم گفته بودن اره زود کوچکردیم ی جا دیگ ولی نمیدونم چ حسیه دلم ب خونه قبلی تنگ میشه دوس دارم برم یه سر بزنم
ببخشید ک طولانی شد
حتما نظر بده
- ۶۷.۸k
- ۱۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط