پارت(11)🙏🏻💔🥺
پارت(11)🙏🏻💔🥺
پرش زمانی به بعد از ظهر:/
رائون:حالا چه مهمونی هست؟
جیوو:میای میفهمی
رائون:تا نگی نمیام
جیوو:ببین قهر نکن دیگه ای ی سوپرایزه
رائون:باشه بابا
میوو:ی لباس خوشگل بپوش
رائون:اوکی
...هوسوک...
لباسی که اون دختره جیوو برام فرستاده بود و پوشیدم و به سمت مکان مهمونی حرکت کردم چون دو ساعت راه بود تا اونجا ،زود راه افتادم که به موقع برسم .
....
رائون: چرا اینجا کسی نیس؟
جیوو:میفهمی بیا
رائون:گفتی میام میگی بگو
جیوو:صبر کن
...هوپی...
رسیدم به اونجا ولی کسی چرا نبود؟؟
رفتم داختل دیدم دوتا دختر نشستن گفتم حتما صحا مجلسن رفتم پیششون
هوپی:سلام
...رائون...
با صدای یکی برگشتم ، ا..اون هوسوک بود اینجا چیکار میکرد:
تو اینجا چیکار میکنی؟
هوپی:من باید اینو از شما بپرسم
جیوو:من بهش گفتم بیاد
رائون:پس این بود سوپرایزت
جیوو:عاره
رائون خواست بره که جیوو نزاش:
وایسا ببینم
رائون:منو کشوندی اینجا بخاطر این؟
جیوو:رائون اینو خودتم میدونی تو اونو دوسو داری خیلیم دوسش داری چرا نمیخوای قبولش کنی ها؟
رائون:اونش یه خودم مربوطه
*دستشو از دست جیوو دراورد و رفت*
جیوو:نمیخوای بری دنبالش؟
هوپی:دیدی که اوک منو دوست نداره🥺
جیوو:واقعا نمیفمی یا خودتو زدی به نفهمی؟اوت بخاطر تو هر شب ی خواب اروم نداره کار هرشبش شده گریه و درد دوری تو حالا تو وایساری اینجا منو نگاه میکنی؟*داد* بازم میخوای از دستش بدی؟
هوسوک باورش نمیشد اون واقعا دوسش داشتش
جیوو:گفتم برو*داد*
هوپی سریع پا تند کرد و رفت دنبال رائون:
رائون رائون وایسا کارت دارم
رائون:ولم کن از دست من چی میخوای؟*داد و گریه*
هوپی زود تر رسید بهش و بغلش کرد:
ببخشید من اشتباه کردم توروخودا منو ببخش*گریه*
رائون:تو منو دوست نداری؛ به من اهمیت نمیدی .ت..تو
هوسوک نزاش ا ن ادامه حرفشو ب:نه که اونو بوسید
رائون هم نمیخواست سریع تسلیم بشه و هر کاری کرد نتونست هوسوکو از خودش جدا کنه پس چاره ای جز همکاری نداش
...
پرش زمانی به بعد از ظهر:/
رائون:حالا چه مهمونی هست؟
جیوو:میای میفهمی
رائون:تا نگی نمیام
جیوو:ببین قهر نکن دیگه ای ی سوپرایزه
رائون:باشه بابا
میوو:ی لباس خوشگل بپوش
رائون:اوکی
...هوسوک...
لباسی که اون دختره جیوو برام فرستاده بود و پوشیدم و به سمت مکان مهمونی حرکت کردم چون دو ساعت راه بود تا اونجا ،زود راه افتادم که به موقع برسم .
....
رائون: چرا اینجا کسی نیس؟
جیوو:میفهمی بیا
رائون:گفتی میام میگی بگو
جیوو:صبر کن
...هوپی...
رسیدم به اونجا ولی کسی چرا نبود؟؟
رفتم داختل دیدم دوتا دختر نشستن گفتم حتما صحا مجلسن رفتم پیششون
هوپی:سلام
...رائون...
با صدای یکی برگشتم ، ا..اون هوسوک بود اینجا چیکار میکرد:
تو اینجا چیکار میکنی؟
هوپی:من باید اینو از شما بپرسم
جیوو:من بهش گفتم بیاد
رائون:پس این بود سوپرایزت
جیوو:عاره
رائون خواست بره که جیوو نزاش:
وایسا ببینم
رائون:منو کشوندی اینجا بخاطر این؟
جیوو:رائون اینو خودتم میدونی تو اونو دوسو داری خیلیم دوسش داری چرا نمیخوای قبولش کنی ها؟
رائون:اونش یه خودم مربوطه
*دستشو از دست جیوو دراورد و رفت*
جیوو:نمیخوای بری دنبالش؟
هوپی:دیدی که اوک منو دوست نداره🥺
جیوو:واقعا نمیفمی یا خودتو زدی به نفهمی؟اوت بخاطر تو هر شب ی خواب اروم نداره کار هرشبش شده گریه و درد دوری تو حالا تو وایساری اینجا منو نگاه میکنی؟*داد* بازم میخوای از دستش بدی؟
هوسوک باورش نمیشد اون واقعا دوسش داشتش
جیوو:گفتم برو*داد*
هوپی سریع پا تند کرد و رفت دنبال رائون:
رائون رائون وایسا کارت دارم
رائون:ولم کن از دست من چی میخوای؟*داد و گریه*
هوپی زود تر رسید بهش و بغلش کرد:
ببخشید من اشتباه کردم توروخودا منو ببخش*گریه*
رائون:تو منو دوست نداری؛ به من اهمیت نمیدی .ت..تو
هوسوک نزاش ا ن ادامه حرفشو ب:نه که اونو بوسید
رائون هم نمیخواست سریع تسلیم بشه و هر کاری کرد نتونست هوسوکو از خودش جدا کنه پس چاره ای جز همکاری نداش
...
۱۱۵.۷k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.