پارت(10)🙏🏻💔🥺
پارت(10)🙏🏻💔🥺
هوسوک:/
توی این مدت ی کاری پیدا کردم ، خوبه کارمند ی شرکت شدم حقوق خوبی هم داره
پدرمم داره تلاششو میکنه برای برگردوندن شرکت ولی من چشم اب نمیخوره ، درسته خودمم کمکش میکنم امیدوارم موفق بشیم
...
جیوو:/
کار هر شب رائون گریه شده بود و جز اون کاری نمیکرد بار ها بهش گفتم که برگرده ولی اصلا به حرف من گوش نمیده
با این کاراش مطمئنن افسرده میشه ولی من دیگه کاری از دستم بر نمیاد
...
هوسوک/:
دیگه نمی دونستم بدون رائون چیکار کنم
درسته باهاش خیلی بد کردم همه اینام حق من و خانوادم بود
اون حق داره
ولی می خوام یه لحظه دیگه ببینمش
یه لحظه دیگه با هم خوش باشیم قول میدم نذارم کسی از گل نازک تر بهش بگه
من....فقط فهمیدم که بدون اون نمی تونم!
...
جیوو/:
یه ایده ای به ذهنم رسیده بود برای اینکه رائون و هوسوکو بهم برسونم
مطمئنم خیلی ایده ی عالی ای میشه
رائون که سرش گرم کارای شرکت بود
بهش گفتم میرم به خانوادم یه سری بزنم
سوار ماشینم شدم و به طرف خونه ی هوسوک اینا حرکت کردم
وقتی رسیدم خواهرش داشت به گلا آب می داد
توجهی به اون نکردم و زنگ خونه رو زدم
-کیه؟؟؟
هوسوک درو باز کرد اما با دیدن من لبخندش ماسید
-باز تو اینجایی؟؟ تو و رائون چی دیگه از جونِ من و خانوادم می خوایین؟
+فردا شب یه مهمونی داریم باید شما هم بیایین
-ما؟ ما که شرکتو فروختیم
+هنوز کسی خبر نداره به نفعتونه بیایین وگرنه آبروتون بدجور میره*پوزخند* لباس و اینارم به منشیم میگم براتون بیاره یه وقت کسی راجبتون فکر بدی نکنه*پوزخند*
دوباره به طرف شرکت رفتم
مطمئنم نقشم جواب میداد
...
اینم دوستم نوشت
برای شما تغییرش داد
این دوستم👇👇
https://wisgoon.com/fakes_bts
هوسوک:/
توی این مدت ی کاری پیدا کردم ، خوبه کارمند ی شرکت شدم حقوق خوبی هم داره
پدرمم داره تلاششو میکنه برای برگردوندن شرکت ولی من چشم اب نمیخوره ، درسته خودمم کمکش میکنم امیدوارم موفق بشیم
...
جیوو:/
کار هر شب رائون گریه شده بود و جز اون کاری نمیکرد بار ها بهش گفتم که برگرده ولی اصلا به حرف من گوش نمیده
با این کاراش مطمئنن افسرده میشه ولی من دیگه کاری از دستم بر نمیاد
...
هوسوک/:
دیگه نمی دونستم بدون رائون چیکار کنم
درسته باهاش خیلی بد کردم همه اینام حق من و خانوادم بود
اون حق داره
ولی می خوام یه لحظه دیگه ببینمش
یه لحظه دیگه با هم خوش باشیم قول میدم نذارم کسی از گل نازک تر بهش بگه
من....فقط فهمیدم که بدون اون نمی تونم!
...
جیوو/:
یه ایده ای به ذهنم رسیده بود برای اینکه رائون و هوسوکو بهم برسونم
مطمئنم خیلی ایده ی عالی ای میشه
رائون که سرش گرم کارای شرکت بود
بهش گفتم میرم به خانوادم یه سری بزنم
سوار ماشینم شدم و به طرف خونه ی هوسوک اینا حرکت کردم
وقتی رسیدم خواهرش داشت به گلا آب می داد
توجهی به اون نکردم و زنگ خونه رو زدم
-کیه؟؟؟
هوسوک درو باز کرد اما با دیدن من لبخندش ماسید
-باز تو اینجایی؟؟ تو و رائون چی دیگه از جونِ من و خانوادم می خوایین؟
+فردا شب یه مهمونی داریم باید شما هم بیایین
-ما؟ ما که شرکتو فروختیم
+هنوز کسی خبر نداره به نفعتونه بیایین وگرنه آبروتون بدجور میره*پوزخند* لباس و اینارم به منشیم میگم براتون بیاره یه وقت کسی راجبتون فکر بدی نکنه*پوزخند*
دوباره به طرف شرکت رفتم
مطمئنم نقشم جواب میداد
...
اینم دوستم نوشت
برای شما تغییرش داد
این دوستم👇👇
https://wisgoon.com/fakes_bts
۱۱۶.۸k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.