رنگ های سرنوشت
پارت۱۲
جیمین بزار ببینم چیکار میکنم
(پرش به یک هفته بعد)
یک هفتس که منو رز اینجاییم امروز تصمیم گرفتیم با شوگا تماس بگیریم
بعد از خوردن چند بوق جواب داد
ظ
شوگا :الو جیمین بچم کووو هاننن پلیس دنبالتونه از الان بگمممم بچمو کجا بردی
رز:بابایی
شوگا:عزیزم ...حالت خوبه؟دایی کجاست؟
رز:داییم اینجاست
شوگا:نمیدونی چقدر منو مامان نگرانت شدیم
رز:کدوم مامان ...مامان من که اینجا نشسته
جیمین:چی
رز:کافیه بابا دایی مامان تمام ماجرا رو برام تعریف کردن...بابا من مامان خودمو دوست دارم دلم میخواد پیش مامان خودم باشم نه نامادریم
دلم خیلی برات تنگ شده(گریه)
شوگا:عزی....
مینجی سریع گوشیو عز دست شوگا گرفت
مینجی:رز منم مامانت ..من تورو بزرگ کردم نه اونننن اون هیچ حقی ندارههعهه تو نباید اون اشغال رو مامان صدا کنییییی ...مامان تو منم منننننن
رز:با تو هیچ حرفی ندارم...گوشیو بده بابام
شوگا:جانم عزیزم ...حالا که میخوای اونجا بمونی دلت برای بابات تنگ نمیشه ..من که بابای واقعیتهستم ...نکنه بابای جدید پیدا کردی
رز:گوشیو میدم مامان باهات کار داره
جیمین گوشی رو از حالت بلندگو برداشت و در گوشش گرفت از اتاق خارج شد
مینا تمام ماجرا های این سال هارو براش تعریف کرد
مینا :شوگا من هنوز دوست دارم ...حاضری برگردیم
ویو شوگا
حسم به مینا واقعی ترین حس دنیا بود ...
فقط بخاطر مینجی و رز سرکوبش میکردم ...حالا که خودش میگه میخواد برگرده موافقم ...
هم دوستش دارم هم بخاطر بچم
رز مامان خودشو میخواد
شوگا:قبوله ولی مینجی چی؟
مینا:باهاش حرف بزن بهش بگو اگه واقعا خوشبختی رز رو میخواد ازت جداشه
شوگا:بهت خبر میدم ..خدافظ
مینا:خدافظ
از هم خدافظی کردیم از روی صندلی اتاقکارمبلند شدم و به سمت در رفتم در رو باز کردم به طرف حالرفتم
مینجی:چی گفت بچمو کی میاره
شوگا:ببین مینجیا ..رز میخواد پیش مامانش بمونه
مینجی:پس یعنی منو تورو ول کرده
شوگا:خاب مینجیا ..رز میخواد پیش مامان بابای واقعیش بمونه ..اون هفت سالشه حق تصمیم داره اگه مینا شکایت کنه چون رز هفت سالشه حق رای داره میتونه اونو انتخاب کنه منم دیگه هیچ وقت بچمو نبینم
مینجی:پس میگی که ..از هم جداشیم؟تو منو بخاطر اون ول میکنی! اون یبار ولت کرده شوگا
شوگا تمام ماجرا رو برای مینجیتعریف کرد
مینجی:قبول میکنم اونم فقط بخاطر اینکه رز رو دوست دارم
شوگا؛مرسی مینجی
مینجی:من میرم وسایلمو جمع کنم باید برم ...شاید دل مینا نخواد من اینجا باشم (بغض)
شوگا؛.م
مینجی:چیزی نگو ..راستی نهارمم گرم کردم برات گذاشتم. روی گاز گشنه نری کمپانی
مینجی به سمت اتاق رفت و وسایلش رو جمع کرد بعد از ۲ ساعت از اتاق اومد بیرون با کلی چمدون خودش دونه دونشو گذاشت توی ماشینش و بدون خدافظی از اونجا رفت
(پرش به ۵ روز بعد)
من شکایتمو از مینا و جیمین پس گرفتم ..با پارتی بازی کار های دادگاه. رو جلو انداختیم و منو مینجی از هم جداشدیم..و الان مینا جیمین و رز دارن برمیگردن کره
منتظر نشسته بودم که با صدای رز به خودم اومدم
رز:باباااااا
شوگا:عزیزمممممم
همو بغل کردن ..
شوگا:نمیدونم چقدر دلم برات تنگ شده بود
مینا:س.س.سلام
شوگا :سلام
جیمین:سلام (خجالت زده)..هیونگ من معذرت میخوام
وگا دستش رو نزدیک صورت جیمین برد شوگا فکر کرد میخواد بزنتش ولی شوگا اروم سر جیمین رو گرگفت و بغلش کرد
شوگا:اگه تو این کارو نکرده بودی من الان خانوادمو کنار هم نداشتم ..شوگا رو به مینا
شوگا:از توهم ممنونم عزیزم که قوی بودی ..از توهم ممنونم رزم که مارو بهم رسوندی
شوگا جوری رفتار میکرد که انگار مینجی از اول وجود نداشته
ولی هیچ کس از دل مینجی که داشت این صحنه ها رو از پشت ستون فرودگاه میدید و این حرفا رو میشنید و این صحنه هارو میدید
مینجی همیشه مثل سایه در کنار اونا بود ولی نه برای اینکه یروزی انتقام بگیره فقط بخاطر اینکه بتونه رز و شوگا رو ببینه ولی حتا اگه سال ها هم بگذره رز و شوگا مینجی رو فراموش کردن
مینجی هم که دید اونا خوشحالن هیچ وقت نرفت جلو تا از نزدیک بار دیگه رز رو ببینه ...
سرنوشت گاهی از قسمت تیره مداد رنگیاش برای رنگ کردن زندگیمون استفاده میکنه ولی روزیم میرسه که رنگ های تیره تموم میشن میرسه به رنگ های روشن
ولی برای بعضیا از روشن شروع میکنه به تیره مثل پایان مینجی ....
پایان 🥀🥲
نظرتون. راجب فیکه رنگ های سرنوشت؟🥀
جیمین بزار ببینم چیکار میکنم
(پرش به یک هفته بعد)
یک هفتس که منو رز اینجاییم امروز تصمیم گرفتیم با شوگا تماس بگیریم
بعد از خوردن چند بوق جواب داد
ظ
شوگا :الو جیمین بچم کووو هاننن پلیس دنبالتونه از الان بگمممم بچمو کجا بردی
رز:بابایی
شوگا:عزیزم ...حالت خوبه؟دایی کجاست؟
رز:داییم اینجاست
شوگا:نمیدونی چقدر منو مامان نگرانت شدیم
رز:کدوم مامان ...مامان من که اینجا نشسته
جیمین:چی
رز:کافیه بابا دایی مامان تمام ماجرا رو برام تعریف کردن...بابا من مامان خودمو دوست دارم دلم میخواد پیش مامان خودم باشم نه نامادریم
دلم خیلی برات تنگ شده(گریه)
شوگا:عزی....
مینجی سریع گوشیو عز دست شوگا گرفت
مینجی:رز منم مامانت ..من تورو بزرگ کردم نه اونننن اون هیچ حقی ندارههعهه تو نباید اون اشغال رو مامان صدا کنییییی ...مامان تو منم منننننن
رز:با تو هیچ حرفی ندارم...گوشیو بده بابام
شوگا:جانم عزیزم ...حالا که میخوای اونجا بمونی دلت برای بابات تنگ نمیشه ..من که بابای واقعیتهستم ...نکنه بابای جدید پیدا کردی
رز:گوشیو میدم مامان باهات کار داره
جیمین گوشی رو از حالت بلندگو برداشت و در گوشش گرفت از اتاق خارج شد
مینا تمام ماجرا های این سال هارو براش تعریف کرد
مینا :شوگا من هنوز دوست دارم ...حاضری برگردیم
ویو شوگا
حسم به مینا واقعی ترین حس دنیا بود ...
فقط بخاطر مینجی و رز سرکوبش میکردم ...حالا که خودش میگه میخواد برگرده موافقم ...
هم دوستش دارم هم بخاطر بچم
رز مامان خودشو میخواد
شوگا:قبوله ولی مینجی چی؟
مینا:باهاش حرف بزن بهش بگو اگه واقعا خوشبختی رز رو میخواد ازت جداشه
شوگا:بهت خبر میدم ..خدافظ
مینا:خدافظ
از هم خدافظی کردیم از روی صندلی اتاقکارمبلند شدم و به سمت در رفتم در رو باز کردم به طرف حالرفتم
مینجی:چی گفت بچمو کی میاره
شوگا:ببین مینجیا ..رز میخواد پیش مامانش بمونه
مینجی:پس یعنی منو تورو ول کرده
شوگا:خاب مینجیا ..رز میخواد پیش مامان بابای واقعیش بمونه ..اون هفت سالشه حق تصمیم داره اگه مینا شکایت کنه چون رز هفت سالشه حق رای داره میتونه اونو انتخاب کنه منم دیگه هیچ وقت بچمو نبینم
مینجی:پس میگی که ..از هم جداشیم؟تو منو بخاطر اون ول میکنی! اون یبار ولت کرده شوگا
شوگا تمام ماجرا رو برای مینجیتعریف کرد
مینجی:قبول میکنم اونم فقط بخاطر اینکه رز رو دوست دارم
شوگا؛مرسی مینجی
مینجی:من میرم وسایلمو جمع کنم باید برم ...شاید دل مینا نخواد من اینجا باشم (بغض)
شوگا؛.م
مینجی:چیزی نگو ..راستی نهارمم گرم کردم برات گذاشتم. روی گاز گشنه نری کمپانی
مینجی به سمت اتاق رفت و وسایلش رو جمع کرد بعد از ۲ ساعت از اتاق اومد بیرون با کلی چمدون خودش دونه دونشو گذاشت توی ماشینش و بدون خدافظی از اونجا رفت
(پرش به ۵ روز بعد)
من شکایتمو از مینا و جیمین پس گرفتم ..با پارتی بازی کار های دادگاه. رو جلو انداختیم و منو مینجی از هم جداشدیم..و الان مینا جیمین و رز دارن برمیگردن کره
منتظر نشسته بودم که با صدای رز به خودم اومدم
رز:باباااااا
شوگا:عزیزمممممم
همو بغل کردن ..
شوگا:نمیدونم چقدر دلم برات تنگ شده بود
مینا:س.س.سلام
شوگا :سلام
جیمین:سلام (خجالت زده)..هیونگ من معذرت میخوام
وگا دستش رو نزدیک صورت جیمین برد شوگا فکر کرد میخواد بزنتش ولی شوگا اروم سر جیمین رو گرگفت و بغلش کرد
شوگا:اگه تو این کارو نکرده بودی من الان خانوادمو کنار هم نداشتم ..شوگا رو به مینا
شوگا:از توهم ممنونم عزیزم که قوی بودی ..از توهم ممنونم رزم که مارو بهم رسوندی
شوگا جوری رفتار میکرد که انگار مینجی از اول وجود نداشته
ولی هیچ کس از دل مینجی که داشت این صحنه ها رو از پشت ستون فرودگاه میدید و این حرفا رو میشنید و این صحنه هارو میدید
مینجی همیشه مثل سایه در کنار اونا بود ولی نه برای اینکه یروزی انتقام بگیره فقط بخاطر اینکه بتونه رز و شوگا رو ببینه ولی حتا اگه سال ها هم بگذره رز و شوگا مینجی رو فراموش کردن
مینجی هم که دید اونا خوشحالن هیچ وقت نرفت جلو تا از نزدیک بار دیگه رز رو ببینه ...
سرنوشت گاهی از قسمت تیره مداد رنگیاش برای رنگ کردن زندگیمون استفاده میکنه ولی روزیم میرسه که رنگ های تیره تموم میشن میرسه به رنگ های روشن
ولی برای بعضیا از روشن شروع میکنه به تیره مثل پایان مینجی ....
پایان 🥀🥲
نظرتون. راجب فیکه رنگ های سرنوشت؟🥀
- ۳.۶k
- ۰۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط