Blue light, black shadow
Part 10
بنگ چان هیونجین تقریبا تا ساعت ۹ شب خونه نیومدن، فیلیکس واقعا حوصلش سر رفته بود، نه کسی بود که باهاش کل کل کنه، نه کاری بود که بکنه... واقعا خسته شده بود، بدون اینکه بفهمه رو زمین کنار تخت خوابش برد...
بنگ چان هیونجین رو با ماشین خودش رسوند بعد خودش رفت...
هیونجین وارد خونه شد، نمیدونست اون جوجه کوچولو تو این مدت چیکار کرده، هر انتظاری رو داشت جز اینکه، چی؟.. جوجه کوچولو خوابیده؟... خداا خیلی کیوته...
با خودش زمزمه کرد-:جوجه کوچولو...
رفت سمتش و بلندش کرد، خیلی سبک بود! البته انتظار دیگه ای از یه جوجه کوچولو نمیرفت، روی تخت گذاشتش، یه نگاهی بهش اداخت، اون نمیتونست با لباس بیرون بخوابه! خواست بیدارش کنه که لباس رو اوز کنه... ولی میترسید جوجه کوچولو دیگه بعد از اون خوابش نبره... پس دست به کار شد و با آروم ترین حالت ممکن، کت و شلوار اون کوچولو رو در آورد و یکی از شلوارک های کوتاهش که برای فیلیکس بلند و گشاد بود، و تا پایین زانوش میومد، تنش کرد... خیلی از قبل کیوت تر شده بود... خودش هم لباسش رو عوض کرد و کنارش پشت به اون خوابید...
بنگ چان هیونجین تقریبا تا ساعت ۹ شب خونه نیومدن، فیلیکس واقعا حوصلش سر رفته بود، نه کسی بود که باهاش کل کل کنه، نه کاری بود که بکنه... واقعا خسته شده بود، بدون اینکه بفهمه رو زمین کنار تخت خوابش برد...
بنگ چان هیونجین رو با ماشین خودش رسوند بعد خودش رفت...
هیونجین وارد خونه شد، نمیدونست اون جوجه کوچولو تو این مدت چیکار کرده، هر انتظاری رو داشت جز اینکه، چی؟.. جوجه کوچولو خوابیده؟... خداا خیلی کیوته...
با خودش زمزمه کرد-:جوجه کوچولو...
رفت سمتش و بلندش کرد، خیلی سبک بود! البته انتظار دیگه ای از یه جوجه کوچولو نمیرفت، روی تخت گذاشتش، یه نگاهی بهش اداخت، اون نمیتونست با لباس بیرون بخوابه! خواست بیدارش کنه که لباس رو اوز کنه... ولی میترسید جوجه کوچولو دیگه بعد از اون خوابش نبره... پس دست به کار شد و با آروم ترین حالت ممکن، کت و شلوار اون کوچولو رو در آورد و یکی از شلوارک های کوتاهش که برای فیلیکس بلند و گشاد بود، و تا پایین زانوش میومد، تنش کرد... خیلی از قبل کیوت تر شده بود... خودش هم لباسش رو عوض کرد و کنارش پشت به اون خوابید...
- ۱.۱k
- ۱۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط