" ممنوعیت های عجیب "
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت دوم "
من: صددفعه بهتون گفتم به وسایل من اللخصوص لپتاب دست نزنید حالا دارین فیلم میبینین!
-بیخیال داداشی یکم شل کن... مامان سلینا اینقدر بهمون گیر نمیده که تو میدی
من : سونیک... یک قرار نیست به وسایل من دست بزنی و یواشکی دیدن اینکه رمز لپتاب چیه کار بشدت اشتباهیه! دو گوشی/تبلت/لپتاب یا هر چیز دیگه ای اونم تو تاریکی باعث میشه به چشماتون آسیب وارد بشه پس دیگه نبینم تکرار کنین و سه بچه رو چه به گوشی! من با این سنم به خاطر شغلم لپتاب دارم بعد تو با این سنت نشستی داری فیلم نگاه میکنی ؟!
سونیک : اینقدر گیر نده شدو تو که بابام نیستی
من : حتی اگه نباشم برادر بزرگترت هستم و باید احترام قائل باشی... حالا هم بجنب با سیلور بیاین پایین شام حاضره!
سونیک پوفی کشید و به سیلور نگاه کرد؛ خیلی مظلوم خوابیده بود... نگاهی بهش انداختم و ادامه دادم « خودت بیا سیلور فعلا خوابه » و از اتاق خارج شدم و به سمت میز ناهارخوری رفتم... به مادر کمک کردم تا سفره رو بچینه و تا اون موقع سونیک با قیافه ی پکر اومد پایین
مامان سلینا: چی شده پسر کوچولوم با قیافه ی پوکر اومده پایین!
سونیک: به بچه بزرگترت بگو... لپتابو ازم گرفت نذاشت فیلم ببینم
مامان سلینا: ای وای خاک به سرم پس واسه همینه اینقدر ساکت بودی چرا پرتاب برداشتییییی
سونیک: مامان تو دیگه نه...
مامان سلینا: خب بعدا راجب این قضیه با هم حرف میزنیم فعلا بیا شام بخور
سونیک رفت و دستاشو شست و در سکوت غذا خوردیم... موقع جمع کردن سفره سونیک بهمون کمک کرد و مامان گفت تنهایی ظرفارو میشوره پس من رفتم تا قبل خواب یکم از پروژهـمو انجام بدم. سونیکم رفت اتاقش تا شاید خوابش ببره... همه چی خوب پیش میرفت...
-داستان از زبان سونیک-
ساعت حدودا یک شده بود... منتظر بودم مامان بیاد بهم شب بخیر بگه ولی در یه طرف گفتم شاید چون یه مدت طولانی داخل اتاق بودم فکر کرده الان خوابم! در هر صورت به در نگاه میکردم. راهروی طبقه ی بالا که اتاقامون رو بهم وصل میکرد کاملا تاریک بود میشد فهمید! همه چی خوب پیش میرفت... تا اینکه صدای قدم زدن یکی داخل اتاق پیچید؛ احتمالا مامانه! میخواستم یکم سر به سرش بزارم چون ارزششو داشت. سریع از روی تخت لیز خوردم پایین و زیر تخت قایم شدم. در باز شد... یکی وارد شد ولی مامان نبود... فکر کردم شاید شدو باشه اومده ببینه من گوشیـی چیزی گرفتم یا نه... میخواستم از زیر تخت بیام بیرون که یهو یه چیزی منو کشوند بیرون و جیغم هوا رفت و بعد...
*تاریکی*
این داستان ادامه دارد...
" پارت دوم "
من: صددفعه بهتون گفتم به وسایل من اللخصوص لپتاب دست نزنید حالا دارین فیلم میبینین!
-بیخیال داداشی یکم شل کن... مامان سلینا اینقدر بهمون گیر نمیده که تو میدی
من : سونیک... یک قرار نیست به وسایل من دست بزنی و یواشکی دیدن اینکه رمز لپتاب چیه کار بشدت اشتباهیه! دو گوشی/تبلت/لپتاب یا هر چیز دیگه ای اونم تو تاریکی باعث میشه به چشماتون آسیب وارد بشه پس دیگه نبینم تکرار کنین و سه بچه رو چه به گوشی! من با این سنم به خاطر شغلم لپتاب دارم بعد تو با این سنت نشستی داری فیلم نگاه میکنی ؟!
سونیک : اینقدر گیر نده شدو تو که بابام نیستی
من : حتی اگه نباشم برادر بزرگترت هستم و باید احترام قائل باشی... حالا هم بجنب با سیلور بیاین پایین شام حاضره!
سونیک پوفی کشید و به سیلور نگاه کرد؛ خیلی مظلوم خوابیده بود... نگاهی بهش انداختم و ادامه دادم « خودت بیا سیلور فعلا خوابه » و از اتاق خارج شدم و به سمت میز ناهارخوری رفتم... به مادر کمک کردم تا سفره رو بچینه و تا اون موقع سونیک با قیافه ی پکر اومد پایین
مامان سلینا: چی شده پسر کوچولوم با قیافه ی پوکر اومده پایین!
سونیک: به بچه بزرگترت بگو... لپتابو ازم گرفت نذاشت فیلم ببینم
مامان سلینا: ای وای خاک به سرم پس واسه همینه اینقدر ساکت بودی چرا پرتاب برداشتییییی
سونیک: مامان تو دیگه نه...
مامان سلینا: خب بعدا راجب این قضیه با هم حرف میزنیم فعلا بیا شام بخور
سونیک رفت و دستاشو شست و در سکوت غذا خوردیم... موقع جمع کردن سفره سونیک بهمون کمک کرد و مامان گفت تنهایی ظرفارو میشوره پس من رفتم تا قبل خواب یکم از پروژهـمو انجام بدم. سونیکم رفت اتاقش تا شاید خوابش ببره... همه چی خوب پیش میرفت...
-داستان از زبان سونیک-
ساعت حدودا یک شده بود... منتظر بودم مامان بیاد بهم شب بخیر بگه ولی در یه طرف گفتم شاید چون یه مدت طولانی داخل اتاق بودم فکر کرده الان خوابم! در هر صورت به در نگاه میکردم. راهروی طبقه ی بالا که اتاقامون رو بهم وصل میکرد کاملا تاریک بود میشد فهمید! همه چی خوب پیش میرفت... تا اینکه صدای قدم زدن یکی داخل اتاق پیچید؛ احتمالا مامانه! میخواستم یکم سر به سرش بزارم چون ارزششو داشت. سریع از روی تخت لیز خوردم پایین و زیر تخت قایم شدم. در باز شد... یکی وارد شد ولی مامان نبود... فکر کردم شاید شدو باشه اومده ببینه من گوشیـی چیزی گرفتم یا نه... میخواستم از زیر تخت بیام بیرون که یهو یه چیزی منو کشوند بیرون و جیغم هوا رفت و بعد...
*تاریکی*
این داستان ادامه دارد...
۲.۴k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.