رقیب سخت باکوگو و میدوریا
#رقیب_سخت
پارت 6
میدوریا:"چرا....باهام دوست نمیشی؟؟ چرا ازم متنفری؟ حتی تو مدرسه هم با شوتو و من و خود...(یهو باکوگو وسط حرفش پرید و گفت..)
باکوگو:"نمیخوام شوتو بدونه!"
میدوریا:"هااا؟"
باکوگو:"اگه میخوای باهات دوست بشم ، باید هروقت که من دلم خواست پاهاتو واسم باز کنی! من خسته بودنی باید با این کار انرژی بگیرم"
میدوریا از شدت تعجب مردمک چشمش کوچیک شد و گفت:"چ..چ....چی...؟"
باکوگو:"هوم؟ نمیخوای اوکی!"
یهو میدوریا دست باکوگو رو گرفت:"نه نه نه!....میخوام! میخوام معلومه که میخوام!"
باکوگو:"هوم؟...هر وقت زنگیدم بهت ، باید جلو در اتاقم باشیاا"
میدوریا:"خب من از خدامم که هست! خیلی هم خوشحال میشم!"
میدوریا:"هوم؟ اوکی خوبه....پس امشبمم با مایی! بدو بیا" و رفتن پایین.
باکوگو:"پدر! یسری چیزا رو یاد گرفت ولی مسئله های زیادی هستن ، تا فردا خیلی وقت هست ولی خو فردا وقت نیست ، میشه میدوریا امشب هم بمونه؟ خیلی درساش بهتر شده!"
بابای میدوریا و بابای باکوگو همزمان:"اره اره اره! عزیزم پرا نشه اره از خدامونم هست صمیمی بشین اره خوبه!"
باکوگو بی حس و حال گفت:"عالیه بیا نیدوریا بریم فعا*لیت رو انجام بدیم!"
میدوریا سرخ سرخ شد .
*اتاق
باکوگو پیراهنشو دراورد:"خب....خوبه!"
میدوریا هم با خوشحالی پرهنش رو دراورد.
باکوگو اروم روی تخت دراز کشید و گوشیش رو ورداشت.
میدوریا:"هییی"
باکوگو بدونه اینکه به میدوریا نگاه کنه:"چته؟"
میدوریا:"مگه نگفته بودی هروقت خسته بودنی باید ،...."
باکوگو:"الان خسته نیستم!"
میدوریا:"پس کی خسته میشی؟"
باکوگو گوشیش و خاموش کرد و پشت به میدوریا برگشت:" حالا حالا هاا خستم نمیشه! بگیر بخواب"
میدوریا:"نمیخوام بخوابم!"
باکوگو:"پس ساکت بمون!"
میدوریا:"ساکت هم نمیشم"
باکوگو یهو با خشم روی میدوریا خیمه زد.
میدوریا یهو ترسید و با کمی استرس داشت به باکوگو نگاه میکرد
باکوگو محکم گردن میدوریا رو مک زد
میدوریا:"عاااححح" و بعد ثانیه هاا ، باکوگو دوباره برگشت خوابید.
میدوریا:"هییی! چیشد پس؟"
باکوگو:"برا امروز کافیه!"
میدوریا:"ولی برا مننن کافیی نیستتتت....
پایان
ادامه دارد
پارت 6
میدوریا:"چرا....باهام دوست نمیشی؟؟ چرا ازم متنفری؟ حتی تو مدرسه هم با شوتو و من و خود...(یهو باکوگو وسط حرفش پرید و گفت..)
باکوگو:"نمیخوام شوتو بدونه!"
میدوریا:"هااا؟"
باکوگو:"اگه میخوای باهات دوست بشم ، باید هروقت که من دلم خواست پاهاتو واسم باز کنی! من خسته بودنی باید با این کار انرژی بگیرم"
میدوریا از شدت تعجب مردمک چشمش کوچیک شد و گفت:"چ..چ....چی...؟"
باکوگو:"هوم؟ نمیخوای اوکی!"
یهو میدوریا دست باکوگو رو گرفت:"نه نه نه!....میخوام! میخوام معلومه که میخوام!"
باکوگو:"هوم؟...هر وقت زنگیدم بهت ، باید جلو در اتاقم باشیاا"
میدوریا:"خب من از خدامم که هست! خیلی هم خوشحال میشم!"
میدوریا:"هوم؟ اوکی خوبه....پس امشبمم با مایی! بدو بیا" و رفتن پایین.
باکوگو:"پدر! یسری چیزا رو یاد گرفت ولی مسئله های زیادی هستن ، تا فردا خیلی وقت هست ولی خو فردا وقت نیست ، میشه میدوریا امشب هم بمونه؟ خیلی درساش بهتر شده!"
بابای میدوریا و بابای باکوگو همزمان:"اره اره اره! عزیزم پرا نشه اره از خدامونم هست صمیمی بشین اره خوبه!"
باکوگو بی حس و حال گفت:"عالیه بیا نیدوریا بریم فعا*لیت رو انجام بدیم!"
میدوریا سرخ سرخ شد .
*اتاق
باکوگو پیراهنشو دراورد:"خب....خوبه!"
میدوریا هم با خوشحالی پرهنش رو دراورد.
باکوگو اروم روی تخت دراز کشید و گوشیش رو ورداشت.
میدوریا:"هییی"
باکوگو بدونه اینکه به میدوریا نگاه کنه:"چته؟"
میدوریا:"مگه نگفته بودی هروقت خسته بودنی باید ،...."
باکوگو:"الان خسته نیستم!"
میدوریا:"پس کی خسته میشی؟"
باکوگو گوشیش و خاموش کرد و پشت به میدوریا برگشت:" حالا حالا هاا خستم نمیشه! بگیر بخواب"
میدوریا:"نمیخوام بخوابم!"
باکوگو:"پس ساکت بمون!"
میدوریا:"ساکت هم نمیشم"
باکوگو یهو با خشم روی میدوریا خیمه زد.
میدوریا یهو ترسید و با کمی استرس داشت به باکوگو نگاه میکرد
باکوگو محکم گردن میدوریا رو مک زد
میدوریا:"عاااححح" و بعد ثانیه هاا ، باکوگو دوباره برگشت خوابید.
میدوریا:"هییی! چیشد پس؟"
باکوگو:"برا امروز کافیه!"
میدوریا:"ولی برا مننن کافیی نیستتتت....
پایان
ادامه دارد
- ۶.۷k
- ۱۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط