جیمین با وحشت دوید سمت پنجره اتاق سولا و به حیاط نگاه ک

جیمین (با وحشت، دوید سمت پنجره اتاق سولا و به حیاط نگاه کرد): "سولا؟! سولا کجایی؟ حیاط تاریکه... کسی نیست!"
جیمین (سریع دوید پایین، آشپزخونه رو گشت): "سولا؟ تو آشپزخونه‌ای؟ سولا جواب بده!"
جیمین (هیچ‌کس نبود، بعد دستشویی رو چک کرد): "سولا؟ اینجا؟ نه... کجا رفتی تو؟"
جیمین (ناامید، نفس نفس زد): "خدا... کجا رفته؟ نکنه..."
جیمین (وقتی می‌خواست برگرده بالا، چشمش به در حیاط افتاد که یه کم باز بود): "در حیاط... بازه؟"
جیمین (از لای در نگاه کرد، خشکش زد): "سولا... نه... سولااا!"
سولا لبه نرده بالکن حیاط ایستاده بود، پاهاش روی لبه، نگاهش به آسمون تاریک، صورتش خیس اشک.
جیمین (با صدای لرزان، فریاد زد): "سولا؟! سولا چیکار می‌کنی اونجا؟!"
سولا (برگشت، صداش بی‌روح و خسته، انگار از دور می‌اومد): "داداش؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟"
جیمین (قدم جلو گذاشت، دستاش می‌لرزید): "سولا، توروخدا بیا پایین! همین الان بیا پایین! چیکار می‌کنی اونجا؟!"
سولا (لبخند تلخ زد، اشک می‌ریخت): "هیچی داداش... فقط خسته‌م. خیلی خسته‌م."
جیمین (بغضش گرفت، صدا شکست): "سولا، به خدا اگه یه قدم دیگه برداری، خودم می‌میرم! بیا پایین توروخدا! این کارو نکن، خواهش می‌کنم!"
سولا (گریه بی‌صدا، صداش لرزید): "چرا داداش؟ مگه نبودم بهتر نیست؟ تو که ازم بدت میاد... همیشه از دستم فرار می‌کنی، نگاهم نمی‌کنی. من تنهام... خیلی تنهام."
جیمین (اشک از چشماش ریخت، فریاد زد): "نه! نه سولا! اشتباه می‌کنی! من ازت متنفر نیستم! من... من فقط احمق بودم! سولا توروخدا گوش کن!"
جیمین (دستاش رو دراز کرد): "تو تنها کسی هستی که برام مونده! تنها خانواده‌م! بدون تو من هیچی نیستم سولا! توروخدا بیا پایین!"
سولا (با تعجب نگاه کرد، اشک می‌ریخت): "تو... واقعاً... منو دوست داری؟"
جیمین (بغضش ترکید، گریه کرد): "بیشتر از جونم! بیشتر از هر چیزی تو این دنیا! من اشتباه کردم سولا... خیلی بد رفتار کردم. اما توروخدا به خاطر اشتباهات من، خودتو نابود نکن. ما فقط همدیگه رو داریم!"
سولا (مکث کرد، پاهاش لرزید، آروم پاش رو پایین آورد): "داداش..."
جیمین (با یه حرکت سریع دوید جلو، سولا رو محکم بغل کرد، هر دو زار زار گریه کردن): "سولا... سولاجونم... منو ببخش... توروخدا منو ببخش که برادر خوبی نبودم!"
سولا (تو بغلش گریه کرد): "نه داداش... تو خوبی... من بودم که همه چیز رو خراب کردم... تقصیر من بود..."
جیمین (سرش رو نوازش کرد، گریه‌ش بند نمی‌اومد): "نه نه، تو هیچ تقصیری نداری! وقتی مامان و بابا رفتن، تو فقط منو داشتی... باید تکیه‌گاهت می‌بودم، اما پشتتو خالی کردم. احمق بودم سولا!"
جیمین (بغض کرد): "از الان قول می‌دم جبران کنم. هر کاری بخوای... فقط منو ببخش."
سولا (لبخند ضعیف زد، اشک می‌ریخت): "البته که می‌بخشم داداش... همیشه می‌بخشم."
جیمین (لبخند پر اشک زد، پیشونی سولا رو بوسید): "دختر خوب من... حالا بیا بریم پایین. دیگه اینجا نمونیم، سردته."
سولا (خواست قدم برداره، یهو چشماش سیاهی رفت، بدنش سست شد): "داداش... یه لحظه..."
جیمین (سریع گرفتش، نذاشت بیفته): "سولا! سولا چت شد؟ خوبی؟!"
سولا (ضعیف لبخند زد): "آره آره... خوبم. فقط یه لحظه گیج شدم... چشمام سیاهی رفت."
جیمین (با یه حرکت سریع، سولا رو بغل کرد استایل عروس): "دیگه خودت راه نرو! من می‌برمت."
سولا (خجالت کشید، اما لبخند زد): "داداش! بذار پایین... خودم می‌تونم راه برم!"
دیدگاه ها (۲)

جیمین (با لبخند، سولا رو محکم‌تر بغل کرد): "حرف نباشه کوچولو...

سولا (خواب‌آلود، با لبخند): "صبح بخیر داداش... وای چقدر خوب ...

ویو سولا...چند هفته‌ای از تابستون گذشته بود. جیمین اوپا همه ...

فیک جدید: تعطیلات تابستانی。⋆。˚☽˚。⋆.。⋆。˚☽˚。⋆.。⋆。˚☽˚。⋆.。⋆。˚☽˚。...

چندپارتی☆p.2نفست برید.دست‌هات لرزید.اشک‌هات با هق‌هق قاطی شد...

خسته از سرکار برگشتم خونه . .مشغول خوردن شام بودم که داداشم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط