جیمین با لبخند سولا رو محکمتر بغل کرد حرف نباشه کوچ

جیمین (با لبخند، سولا رو محکم‌تر بغل کرد): "حرف نباشه کوچولو! خودم می‌برمت پایین. امروز دیگه راه رفتن ممنوع!"
سولا (خجالت کشید، اما خندید): "داداش ولی من سنگینم... کمرت درد می‌گیره ها!"
جیمین (با شیطنت خندید): "چی چی؟ سنگین؟ انگار هوا رو بغل کردم! تو سبک‌تر از پر کاهی سولا جون!"
سولا (چشماش برق زد): "خوب چون رژیم گرفتم دیگه!"
جیمین (اخم کرد، نگران شد): "چه رژیمی؟ چی می‌گی تو؟"
سولا (آروم‌تر): "رژیم یخ... یعنی تقریباً چیزی نمی‌خورم."
جیمین (رنگش پرید، صداش جدی شد): "رژیم یخ؟ سولا این چه حرفیه؟ تو بدنت خوبه، اما این کارا آسیب می‌زنه! چرا این کارو می‌کنی؟"
سولا (سرش رو پایین انداخت): "چون از بدنم راضی نیستم داداش... احساس می‌کنم خوب نیستم."
جیمین (سولا رو آروم گذاشت روی کاناپه، نشست کنارش و دستش رو گرفت): "سولا این چه حرفیه؟ داری عصبیم می‌کنی! تو الان برای سنت عالی‌ای! بدنت خوبه، صورتت قشنگه، همه چیزت عالیه! کی بهت گفته نیستی؟"
سولا (با لبخند ضعیف): "پس حالا چیکار کنم؟"
جیمین (چشماش برق زد): "یه لحظه اینجا بشین! من غذا سفارش می‌دم. امشب می‌خوام حسابی بخوریم!"
جیمین گوشی رو برداشت و زنگ زد به رستوران.
جیمین: "الو؟ ببخشید، می‌خواستم سفارش بدم."
پیک: "بله بفرمایید آقا!"
جیمین (با ذوق): "خوب، دو کیلو مرغ سوخاری اسپایسی، پنج کیلو سیب‌زمینی سرخ‌کرده با پنیر اضافه، چهار کیلو سوسیس و کالباس گریل‌شده، و دو تا نوشابه خانواده بزرگ!"
سولا (از کنار، چشماش گشاد شد، زیر لب): "داداش چخبره؟!"
پیک (خندید): "وای آقا جشنه؟ حتماً، آدرس رو بگید... (آدرس رو گفت) الان می‌فرستیم!"
جیمین: "ممنون خیلی! زود بیارید ها!"
جیمین گوشی رو قطع کرد.
سولا (با خنده و نگرانی): "داداش این همه غذا؟ من می‌ترکم! نمی‌تونم اینقدر بخورم!"
جیمین (چشمک زد): "نترس نمی‌ترکی! امروز می‌خوام ببینم چقدر می‌تونی بخوری. باید جبران کنی اون رژیم یختو!"
سولا (خندید): "دیوونه!"
جیمین (بلند شد): "حالا بشین اینجا، زنگ در که خورد من می‌رم بیارمشون!"
(چند دقیقه بعد، زنگ در خورد)
جیمین (با چند جعبه بزرگ برگشت، بوی غذا همه جا پیچید): "اومد! وای بوی این سوخاری... سولا بیا کمک کن بذاریم رو میز!"
سولا (پرید کمک کرد): "وای داداش چقدر زیاده!"
(فلش‌بک به بعد شام – هر دو ولو شدن روی کاناپه، شکمشون پر)
سولا (دستش رو گذاشت روی شکمش، آه کشید): "ای خدا... دارم می‌ترکم! دستت درد نکنه داداش، بهترین شام عمرم بود!"
جیمین (با لبخند رضایت): "خواهش می‌کنم عشقم! خوشت اومد؟"
سولا (لبخند زد): "عالی بود... مرسی."
جیمین (یهو جدی شد، به سولا نگاه کرد): "راستی سولا... تا حالا یکی بهت گفته چقدر خوشگلی؟"
سولا (خجالت کشید): "آره، خودم به خودم می‌گم! ولی واقعاً خوشگلم؟"
جیمین (با جدیت و عشق): "خوشگل نیستی سولا... مثل فرشته‌ها می‌مونی! جدی می‌گم، قشنگ‌ترین خواهر دنیایی."
سولا (گونه‌هاش قرمز شد، خندید): "داداش داری زیادی لوسم می‌کنی ها! بس کن!"
جیمین (خندید): "اشکالی نداره! می‌خوام خودم خواهرمو لوس کنم. حقمه دیگه!"
جیمین (یهو خمیازه کشید): "راستی، خوابت نمیاد؟"
سولا (چشماش سنگین بود): "چرا... خیلی خوابم میاد."
جیمین (بلند شد، دستش رو دراز کرد): "خوب پس بلند شو، بریم بخوابیم."
سولا (بلند شد): "باشه داداش... شب بخیر."
جیمین (گرفت دستش رو کشید): "کجا با این عجله؟"
سولا: "اتاقم دیگه!"
جیمین (با شیطنت): "نه بابا! امشب پیش من می‌خوابی."
سولا (گیج شد): "اما..."
جیمین (چشمک زد): "اما و اگر نداره! مگه نمی‌خوای پیش داداشت بخوابی؟ بیا دیگه!"
سولا (لبخند بزرگ زد): "چرا... خوب پس بریم!"
جیمین (بازوهایش رو باز کرد): "خیل خوب، بیا تو بغلم!"
سولا (خندید و پرید تو بغلش، خودش رو جا کرد)
جیمین (سولا رو بغل کرد و رفت سمت اتاقش): "راحت باشی عشقم؟"
سولا (سرش رو گذاشت روی سینه‌ش): "آره... خیلی."
جیمین (آروم گذاشتش روی تخت خودش، کنارش دراز کشید): "فردا می‌خوام ببرمت یه جایی قشنگ."
سولا (چشماش برق زد): "کجا داداش؟ بگو!"
جیمین (با لبخند مرموز): "اونش دیگه سورپرایزه! بخواب حالا، فردا می‌بینی."
سولا (خمیازه کشید، لبخند زد): "باشه... شب بخیر داداش. دوستت دارم."
جیمین (پیشونیش رو بوسید): "شب بخیر فرشته‌م. من بیشتر دوستت دارم."
دیدگاه ها (۲۱)

سولا (خواب‌آلود، با لبخند): "صبح بخیر داداش... وای چقدر خوب ...

جیمین (با وحشت، دوید سمت پنجره اتاق سولا و به حیاط نگاه کرد)...

ویو سولا...چند هفته‌ای از تابستون گذشته بود. جیمین اوپا همه ...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

black flower(p,239)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط