ویو سولا

ویو سولا...
چند هفته‌ای از تابستون گذشته بود. جیمین اوپا همه وقتش رو یا با دوستاش تو بازی آنلاین می‌گذروند یا می‌رفت بیرون. منو انگار نه انگار. حتی سلام علیک درست حسابی هم نمی‌کرد. منم چیزی نمی‌گفتم، فقط بیشتر تو خودم فرو می‌رفتم. بیشتر وقتا تو اتاقم بودم یا تو حیاط کوچیک پشت خونه، تنها با کتابام یا به آسمون خیره.
جیمین (با خودش، وقتی از کنار در اتاقم رد می‌شد): "این دیگه چشه؟ فقط به سقف زل زده... یا کتاب دستشه ولی اصلاً ورق نمی‌زنه. چی تو سرشه؟ چرا هیچی نمی‌گه؟ این سکوتش داره دیوونم می‌کنه!"
جیمین (یه بار دیگه، زیر لب): "اه، ولش کن. چرا باید فکر کنم؟ خودش می‌خواد اینجوری باشه."
یه روز عصر، جیمین از بیرون برگشته بود. من تو آشپزخونه بودم، یه سوپ ساده هم می‌زدم که حداقل شام چیزی داشته باشیم.
جیمین (از در آشپزخونه سرک کشید، با صدای خسته): "سولا... شام چی بخوریم؟ گرسنه‌م."
سولا (بدون اینکه برگردم، صدام آروم و گرفته، انگار چند ساعت گریه کرده بودم): "نمی‌دونم اوپا... هرچی تو دوست داری."
جیمین (اخم کرد، نزدیک‌تر اومد): "باز صدات اینطوریه؟ چرا همیشه اینقدر ساکتی تو؟ انگار تو این خونه روح زندگی می‌کنی! هیچ‌وقت حرف نمی‌زنی، نمی‌خندی، هیچی!"
سولا (فقط شونه بالا انداختم، هنوز به قابلمه نگاه می‌کردم): "..."
جیمین (عصبی شد، آه کشید): "اه، ولش کن! همیشه همینجوری."
جیمین برگشت و با قدم‌های بلند رفت سمت اتاقش، در رو محکم بست.
جیمین (تو اتاقش، ولو شد روی تخت، با خودش): "این صدا... این نگاه غمگینش... چرا از ذهنم بیرون نمی‌ره؟"
جیمین (یهو نشست، چشماش گشاد شد): "من چیکار کردم؟ نکنه... نکنه سولا اینطوری شده بخاطر من؟ بخاطر رفتارای سردم؟"
جیمین (با خودش، صدا لرزید): "اه خدا... یعنی چطور نفهمیدم؟ با دستای خودم دارم خواهرمو نابود می‌کنم! چرا تا حالا قدرشو ندونستم؟ اون تنها کسیه که برام مونده... مامان و بابا رفتن، فقط سولا مونده... من احمق!"
جیمین (پرید از جاش، با خودش): "باید برم از دلش دربیارم. همین الان!"
جیمین با قدم‌های بلند رفت دم در اتاق من، نفس نفس می‌زد.
جیمین (با صدای نرم‌تر، در زد): "سولا؟ داداشی؟ تو اتاقی؟ می‌تونم بیام تو؟ فقط یه کم حرف بزنیم... توروخدا."
(هیچ جوابی نیومد)
جیمین (دوباره، نگران‌تر): "سولا؟ جواب بده دیگه... سولا جون؟"
(باز هم سکوت)
جیمین (دلش شور افتاد، در رو آروم باز کرد): "سولا؟ من میام تو ها... اگه نمی‌خوای بگو..."
جیمین (وقتی در رو کامل باز کرد، خشکش زد، قلبش ریخت): "سولا؟! سولا کجایی؟؟ سولااا!"
اتاق خالی بود. تخت مرتب، پنجره نیمه‌باز، کتاب روی میز... اما سولا نبود.
جیمین (با وحشت، فریاد زد): "سولا! سولا کجا رفتی؟؟ توروخدا جواب بده! سولااا!"
دیدگاه ها (۴)

جیمین (با وحشت، دوید سمت پنجره اتاق سولا و به حیاط نگاه کرد)...

جیمین (با لبخند، سولا رو محکم‌تر بغل کرد): "حرف نباشه کوچولو...

فیک جدید: تعطیلات تابستانی。⋆。˚☽˚。⋆.。⋆。˚☽˚。⋆.。⋆。˚☽˚。⋆.。⋆。˚☽˚。...

ویولینا:زندگی ما بعد از فقدان پدر و مادر، با وجود تلاش برادر...

سولا (خواب‌آلود، با لبخند): "صبح بخیر داداش... وای چقدر خوب ...

به خواب دیدم هنوز تو کفشم...اصلا خیلی خوب بود

﴿ برده ﴾ 20 part یون با مهربانی لب زد : بگو پسرم این خبر خوب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط