"16" تصمیم گرفتم فراموشش کنم.
"16" تصمیم گرفتم فراموشش کنم.
اون دلش گیر بود، نمیتونست. یه طرف من بودم ک بعده کلی بدبختی کشیدن حالا فهمیده بود دوسش دارم، یه طرف دختری بود ک واسه فراموش کردن من باهاش دوست شده بود ولی نتونسته بود.
هیچ قولوقرار و رابطه عاشقانه ای بینشون نبود، فقط دوستی واسه فرار از تنهایی!!
هم از نظر شخصیتی هم خانوادگی زمین تا آسمون فرقشون بود.
یکی دو ماهی گذشت. بین منو داود دیگه حرفی از دوس داشتنو عاشقی زده نشد، اما وقتی میدونست حالا منم دوسش دارم حس مالکیتش بیشتر شد.
خیلی غیرتی بود. روزی نبود که دعوا نداشته باشیم.
_چرا پسررو ب اسم صدا زدی
_این چه مانتوییه میپوشی
_چرا آرایش داری
_چرا بلند خندیدی
_پسره چی گف بهت صدات زد
و.....
یه پسره کلاسمون بود ک یه نمه مشنگ میزد.
چتریامو ریخته بودم رو پیشونیم، احمق نمیدونم چی شد با اینکه داودم تو کلاس بود یهو با لبخند بهم گف چقد بهت میادو ناز شدی(ناگفته نماند با همه اینطوری بود)
داود با چنان عصبانیتی بلند شد صندلیا افتاد زمین، از وسط منو پسره رد شد تنشو محکم کوبید بهم ک بد خوردم زمین، یقه پسررم گرفت برد.
نیم ساعت بعد یکی از پسرا اومد گف بدو بیا پارک اینا همو کشتن!
پسره دهنو دماغش خونی بود و داود سرش.
داد زد همه رفتن فقط موندم منه بدبخت هاجو واج.
شاید بدترین روز زندگیم اون روز بود، فقط سرم داد میزدو من مث بید میلرزیدمو گریه میکردم.
داد ک نه عربده...هرچی از دهنش دروند بهم گفت...
فرداش اون دختره همه چیو فهمید. گف میخاد باهام حرف بزنه.
دختره بدی نبود. بم گف همه چیو میدونم. گف داود خیلی ازینکه دوست داره واسم گفته. میدونم تورو واسه زندگی میخاد اما من اصلن همچین قصدی ندارم. ولی حالا بهش عادت کردم، نمیتونم راحت کنار بکشم. صبر کن تا با خودم کنار بیام.
کلافه و روانی بودم. از یه طرف دوسش داشتم از یه طرف میدیدم نمیتونم باهاش کنار بیام خیلی باهم فرق داشتیم مدام دعوا بود. دختره ام ک میگف صب کن هروقت کنار اومدم بیا تو زندگیش!
عقلم کار نمیکرد. یه هفته بحثو جدل، دیگه اون دختره ام وسط ماجرا بود. هی بهم اس میداد یروز دوست بود یروز دعوا، زندگیو واس خودم کرده بودم جهنم.
اردیبهشت بود کات کردم. دیگ تموم تا وقتی ک این رابطه و داود در خور شان و شخصیتم بیاد جلو.
غرورم اجازه نمیداد فوش خور یه دختر دیگم بشم ک تو روم دوست بود و پشتم یه رقیب.
اون "تموم" گفتنه شاید هزارمین بار بود، اما آخرین بار بود و دیگ ن سمتش رفتم ن گذاشتم سمتم بیاد.
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
اون دلش گیر بود، نمیتونست. یه طرف من بودم ک بعده کلی بدبختی کشیدن حالا فهمیده بود دوسش دارم، یه طرف دختری بود ک واسه فراموش کردن من باهاش دوست شده بود ولی نتونسته بود.
هیچ قولوقرار و رابطه عاشقانه ای بینشون نبود، فقط دوستی واسه فرار از تنهایی!!
هم از نظر شخصیتی هم خانوادگی زمین تا آسمون فرقشون بود.
یکی دو ماهی گذشت. بین منو داود دیگه حرفی از دوس داشتنو عاشقی زده نشد، اما وقتی میدونست حالا منم دوسش دارم حس مالکیتش بیشتر شد.
خیلی غیرتی بود. روزی نبود که دعوا نداشته باشیم.
_چرا پسررو ب اسم صدا زدی
_این چه مانتوییه میپوشی
_چرا آرایش داری
_چرا بلند خندیدی
_پسره چی گف بهت صدات زد
و.....
یه پسره کلاسمون بود ک یه نمه مشنگ میزد.
چتریامو ریخته بودم رو پیشونیم، احمق نمیدونم چی شد با اینکه داودم تو کلاس بود یهو با لبخند بهم گف چقد بهت میادو ناز شدی(ناگفته نماند با همه اینطوری بود)
داود با چنان عصبانیتی بلند شد صندلیا افتاد زمین، از وسط منو پسره رد شد تنشو محکم کوبید بهم ک بد خوردم زمین، یقه پسررم گرفت برد.
نیم ساعت بعد یکی از پسرا اومد گف بدو بیا پارک اینا همو کشتن!
پسره دهنو دماغش خونی بود و داود سرش.
داد زد همه رفتن فقط موندم منه بدبخت هاجو واج.
شاید بدترین روز زندگیم اون روز بود، فقط سرم داد میزدو من مث بید میلرزیدمو گریه میکردم.
داد ک نه عربده...هرچی از دهنش دروند بهم گفت...
فرداش اون دختره همه چیو فهمید. گف میخاد باهام حرف بزنه.
دختره بدی نبود. بم گف همه چیو میدونم. گف داود خیلی ازینکه دوست داره واسم گفته. میدونم تورو واسه زندگی میخاد اما من اصلن همچین قصدی ندارم. ولی حالا بهش عادت کردم، نمیتونم راحت کنار بکشم. صبر کن تا با خودم کنار بیام.
کلافه و روانی بودم. از یه طرف دوسش داشتم از یه طرف میدیدم نمیتونم باهاش کنار بیام خیلی باهم فرق داشتیم مدام دعوا بود. دختره ام ک میگف صب کن هروقت کنار اومدم بیا تو زندگیش!
عقلم کار نمیکرد. یه هفته بحثو جدل، دیگه اون دختره ام وسط ماجرا بود. هی بهم اس میداد یروز دوست بود یروز دعوا، زندگیو واس خودم کرده بودم جهنم.
اردیبهشت بود کات کردم. دیگ تموم تا وقتی ک این رابطه و داود در خور شان و شخصیتم بیاد جلو.
غرورم اجازه نمیداد فوش خور یه دختر دیگم بشم ک تو روم دوست بود و پشتم یه رقیب.
اون "تموم" گفتنه شاید هزارمین بار بود، اما آخرین بار بود و دیگ ن سمتش رفتم ن گذاشتم سمتم بیاد.
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
۱۷.۴k
۰۳ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.