رقیب سخت BitaRrrr
#رقیب_سخت
پارت ۱۱
که یهو میدوریا با عصبانیت بلند شد و:"این یعنی چی؟؟؟ من رفیقتم؟؟؟ من همسرتم! میفهمی؟؟اها نکنه از این دختر جن.ه هه خوشت...(یهو صدای باکوگو:"الوو! باکوگو!)"
*همش خیال بود
باکوگو:"کجا رفتی پسر؟ خانم میگه میدوریا مشکل نداره بشینم اینجا؟مشکلی نیس ولی باز خواست از دهنت بشنوه"
میدوریا با ناراحتی:"نه....نه مشکلی نیست...!"
جولیا:"هاها! ممنونم!" و خودشو بیشتر نزدیک باکوگو کرد. میدوریا خیلی ناراحت بود و حسودی میکرد
.
.
.
*
میدوریا:"عالیه! اینجا برای اهنگ خوندن واقعاا..."یهو میبینه:
*باکوگو داره با جولیا حرف میزنه.
میدوریا سریع بدو بدو پیش باکوگو گفت:"هی هی! عشقم!".
جولیا:"ع؟....عشقم؟؟"
باکوگو:"امم..ممم نه نه....امم...میدوریا....یکم از این حرفای با نمک عشقم جیگرم قلبم نفسم اینا دوست داره بگه!"
میدوریا با ناراحتی و تعجب به با کوگو نگاه کرد
باکوگو ادامه داد:"ولی خوب...منم اینطوری میبینم مظلومه چیزی بهش نمیگم!"
جولیا:"بنظر من نذار ابروتو ببره! تو پسر به این قشنگی ، چرا یه بچه سال بهت بگه عشقم؟ مگه نگفتی حتی ضرب هم بلند نیست؟"
میدوریا:"چ..چی؟؟ تو درباره من اینجوری حرف زدی واقعاا؟؟؟"
باکوگو:"اروم باش"
میدوریا یهو با گریه کوبید به او:"بیشعور احمق! تو همسر منی!! من...ما قراره..."
*یهو از خیال پردازی خارج شد
باکوگو:"ولی خوب...منم اینطوری میبینم مظلومه چیزی بهش نمیگم!"
جولیا:"عامم! بنظرم نزار بهت اینو بگه! بنظرم اصلا برات ابرو نمیمونه!"
یهو میدوریا بغضش شکست و با گریه رفت
جولیا:"چیز بدی گفتم؟؟ وایی؟؟عذر میخوام!"
باکوگو نگاهی به میدوریا در حال رفتن کرد سپس به جولیا گفت:"....
پایان
ادامه دارد
پارت ۱۱
که یهو میدوریا با عصبانیت بلند شد و:"این یعنی چی؟؟؟ من رفیقتم؟؟؟ من همسرتم! میفهمی؟؟اها نکنه از این دختر جن.ه هه خوشت...(یهو صدای باکوگو:"الوو! باکوگو!)"
*همش خیال بود
باکوگو:"کجا رفتی پسر؟ خانم میگه میدوریا مشکل نداره بشینم اینجا؟مشکلی نیس ولی باز خواست از دهنت بشنوه"
میدوریا با ناراحتی:"نه....نه مشکلی نیست...!"
جولیا:"هاها! ممنونم!" و خودشو بیشتر نزدیک باکوگو کرد. میدوریا خیلی ناراحت بود و حسودی میکرد
.
.
.
*
میدوریا:"عالیه! اینجا برای اهنگ خوندن واقعاا..."یهو میبینه:
*باکوگو داره با جولیا حرف میزنه.
میدوریا سریع بدو بدو پیش باکوگو گفت:"هی هی! عشقم!".
جولیا:"ع؟....عشقم؟؟"
باکوگو:"امم..ممم نه نه....امم...میدوریا....یکم از این حرفای با نمک عشقم جیگرم قلبم نفسم اینا دوست داره بگه!"
میدوریا با ناراحتی و تعجب به با کوگو نگاه کرد
باکوگو ادامه داد:"ولی خوب...منم اینطوری میبینم مظلومه چیزی بهش نمیگم!"
جولیا:"بنظر من نذار ابروتو ببره! تو پسر به این قشنگی ، چرا یه بچه سال بهت بگه عشقم؟ مگه نگفتی حتی ضرب هم بلند نیست؟"
میدوریا:"چ..چی؟؟ تو درباره من اینجوری حرف زدی واقعاا؟؟؟"
باکوگو:"اروم باش"
میدوریا یهو با گریه کوبید به او:"بیشعور احمق! تو همسر منی!! من...ما قراره..."
*یهو از خیال پردازی خارج شد
باکوگو:"ولی خوب...منم اینطوری میبینم مظلومه چیزی بهش نمیگم!"
جولیا:"عامم! بنظرم نزار بهت اینو بگه! بنظرم اصلا برات ابرو نمیمونه!"
یهو میدوریا بغضش شکست و با گریه رفت
جولیا:"چیز بدی گفتم؟؟ وایی؟؟عذر میخوام!"
باکوگو نگاهی به میدوریا در حال رفتن کرد سپس به جولیا گفت:"....
پایان
ادامه دارد
- ۶.۶k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط