عشق جونگکوک
#عشق_جونگکوک
#𝒑𝒂𝒓𝒕_37
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
هواپیما نشست.
خواستم کمربندمو باز کنم ولی باز نمیشد..
آنا :ریس میشه کمکم کنید این لعنتیو بازش کنم؟
جونگکوک نگاهی بهم انداخت و نفسشو با حرص فوت کرد.
بطرفم اومد و خم شد تا کمربندو برام باز کنه...
سرش دقیقا جای گردنم بود و گاهی دستاش بر خورد ریزی با کمرم و شکمم داشت.
نفس عمیقی کشیدم که کمربندو باز کرد برام و صاف ایستاد...
جونگکوک :بلد نیستی حتی یک کمربند باز کنی
رومو ازش گرفتم و بلند شدم...
آنا :اینجا من باید یک کلاس رزمی برم
با تعجب دست به سینه ایستاد و گفت...
جونگکوک :اینجا؟واقعا دیوونه ای ما فقط سه روز اینجایم
محلش ندادم و خاستم چمدون رو از بالا جای گذاشتن چمدونا بردارم که قدم نمیرسید.
برگشتم که دیدم جونگکوک داره با چمدونش از هواپیما خارج میشه
دهن کجی براش کردم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم کمتر بشه
پامو رو دسته صندلی هواپیما گذاشتم و یا دستم دیگم از یکجا گرفتم که نیوفتم
داشتم چمدونمو میآوردم پایین که یهو پام از روی دسته صندلی لیز خورد که شپلق افتادم زمین...
جیغی از سر درد و عصبانیت کشیدم و آروم بلند شدم و چمدونمو که افتاده بود روی زمین برداشتم
این مرتیکه جلتنمن بودنو بلد نیست یعنی؟
آروم از پله های هواپیما اومدم پایین که دیدم جونگکوک تو ماشین نشسته و سرش توی گوشیه و یک مرد هیکل در رد برام باز گذاشته
مرد :بفرمایید بانو
با حرص به چمدونم اشاره کردم و بطرف ماشین رفتم و سوار شدم و در محکم بستم که راننده تیز برگشت بطرف و با تعجب نگاهم کرد برعکس کوک که حتی پلک نزد و مشغول با گوشیش بود.
سری یه عنوان چیه تکون دادم که راننده برگشت و به روبه روش خیره شد
سرمو خاروندم و به بیرون نگاه کردم...
هوا تاریک شده بود و ستارها توی آسمون به زیبایی معلوم بود.
راننده ماشین رو روشن کرد و بطرف هتلی که جین رزو کرده بود روند
#یک_ساعت_بعد
سوار آسانسور شدیم.
اتاقمون توی طبقه اخر بود و کل استانبول زیر پامون بود...
فوبیا فضای بسته داشتم و کم کم نفسام سنگین شده بود.
به دیوار آسانسور تکیه دادم و چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم که یکن حالم بهتر شد
در آسانسور باز شد و جونگکوک بدون هیچ توجهی از آسانسور رفت بیرون و بعدش مردی که چمدونامونو رو با خود میاورد از آسانسور رفت بیرون.
سرو وضعمو درست کردم و از آسانسور رفتم بیرون و پشت سرشون راه افتادم که مرده جلوی در یک اتاق ایستاد...
مرد :اینم اتاقتون اميدوارم لذت ببرید
بلند گفتم
آنا :چییییییییییی؟ مگه دوتا اتاق رزو نکرده بودیم
مرد :نه خانم
.....
شرایط پارت بعد:
30لایک
52کامنت
🙂🤍
#𝒑𝒂𝒓𝒕_37
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
هواپیما نشست.
خواستم کمربندمو باز کنم ولی باز نمیشد..
آنا :ریس میشه کمکم کنید این لعنتیو بازش کنم؟
جونگکوک نگاهی بهم انداخت و نفسشو با حرص فوت کرد.
بطرفم اومد و خم شد تا کمربندو برام باز کنه...
سرش دقیقا جای گردنم بود و گاهی دستاش بر خورد ریزی با کمرم و شکمم داشت.
نفس عمیقی کشیدم که کمربندو باز کرد برام و صاف ایستاد...
جونگکوک :بلد نیستی حتی یک کمربند باز کنی
رومو ازش گرفتم و بلند شدم...
آنا :اینجا من باید یک کلاس رزمی برم
با تعجب دست به سینه ایستاد و گفت...
جونگکوک :اینجا؟واقعا دیوونه ای ما فقط سه روز اینجایم
محلش ندادم و خاستم چمدون رو از بالا جای گذاشتن چمدونا بردارم که قدم نمیرسید.
برگشتم که دیدم جونگکوک داره با چمدونش از هواپیما خارج میشه
دهن کجی براش کردم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم کمتر بشه
پامو رو دسته صندلی هواپیما گذاشتم و یا دستم دیگم از یکجا گرفتم که نیوفتم
داشتم چمدونمو میآوردم پایین که یهو پام از روی دسته صندلی لیز خورد که شپلق افتادم زمین...
جیغی از سر درد و عصبانیت کشیدم و آروم بلند شدم و چمدونمو که افتاده بود روی زمین برداشتم
این مرتیکه جلتنمن بودنو بلد نیست یعنی؟
آروم از پله های هواپیما اومدم پایین که دیدم جونگکوک تو ماشین نشسته و سرش توی گوشیه و یک مرد هیکل در رد برام باز گذاشته
مرد :بفرمایید بانو
با حرص به چمدونم اشاره کردم و بطرف ماشین رفتم و سوار شدم و در محکم بستم که راننده تیز برگشت بطرف و با تعجب نگاهم کرد برعکس کوک که حتی پلک نزد و مشغول با گوشیش بود.
سری یه عنوان چیه تکون دادم که راننده برگشت و به روبه روش خیره شد
سرمو خاروندم و به بیرون نگاه کردم...
هوا تاریک شده بود و ستارها توی آسمون به زیبایی معلوم بود.
راننده ماشین رو روشن کرد و بطرف هتلی که جین رزو کرده بود روند
#یک_ساعت_بعد
سوار آسانسور شدیم.
اتاقمون توی طبقه اخر بود و کل استانبول زیر پامون بود...
فوبیا فضای بسته داشتم و کم کم نفسام سنگین شده بود.
به دیوار آسانسور تکیه دادم و چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم که یکن حالم بهتر شد
در آسانسور باز شد و جونگکوک بدون هیچ توجهی از آسانسور رفت بیرون و بعدش مردی که چمدونامونو رو با خود میاورد از آسانسور رفت بیرون.
سرو وضعمو درست کردم و از آسانسور رفتم بیرون و پشت سرشون راه افتادم که مرده جلوی در یک اتاق ایستاد...
مرد :اینم اتاقتون اميدوارم لذت ببرید
بلند گفتم
آنا :چییییییییییی؟ مگه دوتا اتاق رزو نکرده بودیم
مرد :نه خانم
.....
شرایط پارت بعد:
30لایک
52کامنت
🙂🤍
۳۶.۹k
۱۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.