فیک جونگکوک
#عشق_جونگکوک
#𝒑𝒂𝒓𝒕_36
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
کمربند بستم و از ترس چشمامو بستم که صدای خندش اومد...
جونگکوک :از چی میترسی بیب گرل؟ این هواپیما شخصیه کسی کاریت نداره
با حرص بطرفش برگشتم و گفتم...
آنا :از این میترسم که با تو تنها تو یک هواپیمام و بجز خدمه و خلبان اون دوتا بادیگاردای خل وضعت کس دیگه ای نیست
هواپیما تکون خود که خلبان از تو بلند گو...
خلبان :پرواز میکنیم... لطفا کمربندتونو ببندید
با استرس سریع دست جونگکوک رو گفتم و چشمامو بستم..
جونگکوک :دستم درد گرفت دختر
همون طوری که چشمامو بهم فشار میدادم گفتم...
آنا :هیچی نگو... میترسم
صدای خندش اومد که محل ندادم.
هواپیما بلند شد که جیغ خفه ای کشیدم.
آروم چشمامو باز کردم و دورو برو نگاهی انداختم.
جونگکوک یک دستش توی دستم بود با اون یکی با گوشیش ور میرفت
سریع دستمو از توی دستاش کشیدم بیرون که بدون اینکه نگاهی بهم بندازه سری برام تکون داد که دهن کجی کردم
و تکیه دادم به صندلی چون خابم میومد...
#شیش_ساعت_بعد
#جونگکوک
عین یک فرشته خوابیده بود و سرشو گذاشته بود روی شونم.
آروم موهاشو نوازش کردم که عین گربه صورتشو به لباسم مالید.
تک خنده ای کردم که یهو به خودم اومدم. من الان به یک دختر خندیدم؟ یعنی انقد اوضاع خرابه که معتادش شدم
تندتند سرمو تکون دادم که این افکار مسخره از ذهنم بپره...
تکونش دادم تا بیدار شه...
جونگکوک :هی بلند شو الان هواپیما میشینه
آنا :اوووم نکن خوابم میاد
آروم زدم به دستش...
جونگکوک :من مسخره تو نیستم که خوابت بیاد یا نیاد فهمیدی
سریع چشماشو باز کرد و سیخ نشست سرجاش.نگاه نفرت انگیزی بهم انداخت و پشت چشمی نازک کرد...
هم خواست بلند شه که محکم کوبیده شد به صندلی چون کمربند بسته بود.
به روی خودم نیاوردم تا خندم نگیره برای همین سرمو با گوشیم گرم کردم که خلبان تو بلند گو گفت...
خلبان :به مقصد رسیدیم... اميد وارم لذت برده باشید
#𝒑𝒂𝒓𝒕_36
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
کمربند بستم و از ترس چشمامو بستم که صدای خندش اومد...
جونگکوک :از چی میترسی بیب گرل؟ این هواپیما شخصیه کسی کاریت نداره
با حرص بطرفش برگشتم و گفتم...
آنا :از این میترسم که با تو تنها تو یک هواپیمام و بجز خدمه و خلبان اون دوتا بادیگاردای خل وضعت کس دیگه ای نیست
هواپیما تکون خود که خلبان از تو بلند گو...
خلبان :پرواز میکنیم... لطفا کمربندتونو ببندید
با استرس سریع دست جونگکوک رو گفتم و چشمامو بستم..
جونگکوک :دستم درد گرفت دختر
همون طوری که چشمامو بهم فشار میدادم گفتم...
آنا :هیچی نگو... میترسم
صدای خندش اومد که محل ندادم.
هواپیما بلند شد که جیغ خفه ای کشیدم.
آروم چشمامو باز کردم و دورو برو نگاهی انداختم.
جونگکوک یک دستش توی دستم بود با اون یکی با گوشیش ور میرفت
سریع دستمو از توی دستاش کشیدم بیرون که بدون اینکه نگاهی بهم بندازه سری برام تکون داد که دهن کجی کردم
و تکیه دادم به صندلی چون خابم میومد...
#شیش_ساعت_بعد
#جونگکوک
عین یک فرشته خوابیده بود و سرشو گذاشته بود روی شونم.
آروم موهاشو نوازش کردم که عین گربه صورتشو به لباسم مالید.
تک خنده ای کردم که یهو به خودم اومدم. من الان به یک دختر خندیدم؟ یعنی انقد اوضاع خرابه که معتادش شدم
تندتند سرمو تکون دادم که این افکار مسخره از ذهنم بپره...
تکونش دادم تا بیدار شه...
جونگکوک :هی بلند شو الان هواپیما میشینه
آنا :اوووم نکن خوابم میاد
آروم زدم به دستش...
جونگکوک :من مسخره تو نیستم که خوابت بیاد یا نیاد فهمیدی
سریع چشماشو باز کرد و سیخ نشست سرجاش.نگاه نفرت انگیزی بهم انداخت و پشت چشمی نازک کرد...
هم خواست بلند شه که محکم کوبیده شد به صندلی چون کمربند بسته بود.
به روی خودم نیاوردم تا خندم نگیره برای همین سرمو با گوشیم گرم کردم که خلبان تو بلند گو گفت...
خلبان :به مقصد رسیدیم... اميد وارم لذت برده باشید
۳۰.۴k
۱۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.