پارت زیر باران بیچتر

پارت ۶ — «زیر باران، بی‌چتر»

زنگ آخر که خورد، صدای همهمه‌ی دانش‌آموزها بلند شد. همه با عجله کیف‌هایشان را برداشتند و به سمت در خروجی دویدند. صدای خنده، خداحافظی و هیاهو فضای مدرسه را پر کرده بود. اما در ته کلاس، جایی کنار پنجره، میوکا هنوز نشسته بود.

کتابش باز بود، اما چشمانش روی کلمات ثابت مانده بودند. حواسش جای دیگری بود. باران آرام شروع به باریدن کرده بود و قطره‌ها با ریتمی یکنواخت به شیشه می‌خوردند.

ناگهان صدای در کلاس آمد. هاروتو سرش را داخل آورد، بدون اینکه چیزی بگوید فقط چند ثانیه به میوکا نگاه کرد و بعد ناپدید شد.

میوکا نفس عمیقی کشید، کتاب را بست و آهسته از جا بلند شد. از پله‌ها پایین رفت و وارد حیاط شد. چتر نداشت. باران حالا شدیدتر شده بود و زمین پر از رد پای خیس شده بود.

او قدم‌زنان جلو رفت، سرش پایین، کیفش را روی سرش گرفته بود تا حداقل موهایش خیس نشود.

صدای قدم‌های تند پشت سرش آمد. کسی داشت می‌دوید. قبل از اینکه برگردد، چتر قرمزی بالای سرش باز شد. هاروتو، بی‌نفس و خیس، کنار او ایستاده بود.

– چرا همیشه بدون چتر راه می‌افتی؟ می‌خوای مریض شی؟

میوکا چیزی نگفت. فقط آهسته زیر چتر کنار او حرکت کرد.

– نمی‌خواستم کسی منو ببینه، مخصوصاً تو.

هاروتو آرام خندید.

– ولی من دیدمت. همیشه می‌بینمت.

راه را با هم ادامه دادند. سکوت بین‌شان سنگین نبود. راحت بود. نه لازم بود چیزی گفته شود، نه نیازی به دلیل بود. فقط بودنِ آن دیگری، کافی بود.

دم در مدرسه، جایی که راهشان جدا می‌شد، ایستادند. هاروتو چتر را کمی کج گرفت تا قطره‌ای روی صورت میوکا نیفتد. صدایش آرام‌تر از همیشه شد.

– حتی اگه هیچ‌کس نبینه‌ت، من همیشه اونجام. همون‌جا که باید باشم.

میوکا به او نگاه کرد. نگاهی کوتاه، اما عمیق. نگاهش چیزی نگفت، اما قلبش فریاد زد.

لحظه‌ای بعد، آرام سرش را تکان داد و رفت. ولی آن لبخند کوچکی که روی لبش نشست، از آن لبخندهایی بود که هاروتو تمام روز را به خاطرش لبخند زد.

پایان پارت ششم
دیدگاه ها (۰)

هرچند کسی این کارو نکرده و نمیکنه ولی خب گفتم بدونید..

🥲

:))

کتابخونه باهم؟((:

تک پارتی تهیونگ:))))

پارت ۱۶۳

میان عشق و درد ---پارت اول:صبح بود و نور خورشید آرام روی پنج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط