چشمانم را میبندم

چشمانم را میبندم

و پیچک رویایم را در وجودم می خشکانم

پای پرنده خیال را به نرده های ایوان قفل میزنم

از ماه روی برمیگردانم

احساسم را به مسلخ میبرم

گاهی باید زنده بودن را بازی کرد در

نمایشنامه ای بنام زندگی



@d_f
دیدگاه ها (۳)

اگر دری میان ما بود،می‌کوفتم؛درهم می ‌کوفتم!اگر میان ما، دیو...

یک شب که باران #شدیدی می‌بارید،«پرویز شاپوراز «احمد شاملو»پر...

پاک کردنِ بعضی از آدمااز ذهــــن_مـثل پاک کردنِ پنجره ست_ پ...

شب با تمام تیره گی اش یکرنگ است چه ساده آرامش می بخشدچه خوب ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط