با من دیوانه پیمان ساده بست

با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رفت
رفت و با دلداری دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خسم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
دیدگاه ها (۲)

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیستبا چنین تقدیر بد تدبیر نیستاز غم...

● غـــــم داشتن ● بخشی از زندگیست...!!● ولی ● غمخوار نداشتن ...

روزگار…روزگار اما وفا با ما نداشتطاقت خوشبختی ما را نداشتپیش...

وای از آن شب زنده داری تا سحروای از آن عمری که با او شد به س...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط