روزگار

روزگار…
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
دیدگاه ها (۱)

با من دیوانه پیمان ساده بستساده هم آن عهد و پیمان را شکستبی ...

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیستبا چنین تقدیر بد تدبیر نیستاز غم...

وای از آن شب زنده داری تا سحروای از آن عمری که با او شد به س...

نیمه شب آواره و بی حس و حالدر سرم سودای جامی بی زوالپرسه ایی...

الا ای دلبر زیبا کجاییچراپیش من تنهانیاییتو تنهایی و من تنها...

الا ای دلبر زیبا کجاییچراپیش من تنهانیاییتو تنهایی و من تنها...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط