صبح وقتی دوست جانم زنگ زد گفت سوگند ناهار نرو خونه بیا من

صبح وقتی دوست جانم زنگ زد گفت سوگند ناهار نرو خونه بیا من غذا میپزم ذوق مرگ شدم.
حالا قیافه من بعد دیدن غذا


ヽ(`⌒´)ノ

بس که تنبل تشریف دارن دوستان بنده. یه ذره بخودم نرفتن
.بیرونم نکنه صلوات
برم تا این چارتا کتلتشم نخورده. ( ̄. ̄)
دیدگاه ها (۳۱)

ماجرای منومعشوقمرا پایان نیست

....◐.̃◐

فقط معلوم نیس با شرکا برمیگردن یا تنها،$_______$دلمان بسی تن...

و این روزهاعقربه ها می ایستند به تماشای توتا یکبار هم که شده...

چند پارتی جونگوون p۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط