پارت ۳
پارت ۳
از زبان اکیکو
بچه ها منو نگاه می کردن و پچ پچ میکردن و حتی معلم هم از نگاه کردن به من دست بر نمی داشت و این باعث معذب شدنم میشد و شوتو ساما این رو فهمید و بعد از این که مطمئن شد که معذب شدم
گفت: هی خیلی نگرانش نباش بچه ها همشون اینطوری هستن تا یک نفر جدید میاد پشتش حرف در میارند .
منم که الان حس بهتری داشتم گفتم: اریگادو تودوروکی چان .
یک دختر وقتی دید من و تودوروکی چان باهم صحبت کردیم آتیش گرفت و من اصلا نفهمیدم چرا .
زنگ ناهار خود شوتو از من خواست که با هم ناهار بخوریم و من قبول نکردم چون چند تا کار در کتاب خونه داشتم تو راه رو ها دنبال کتاب خونه بودم که یک دفعه یک سری دختر ریختن سرم یکی از اونا اون دختری بود که بعد از حرف زدن من و شوتو آتیش گرفت. دختره اومد نزدیک و مو هام رو کشید و گفت
د = دختره ا=اکیکو
د: چطور جرات کردی به شوتو ی من نزدیک بشی عوضی .
بعد رویش را سمت گروهش برگردوند و گفت : بلند شید که باید یه درس درست حسابی به این دختره بدیم که دیگه دست رو اموال شخصی آدم ها نزنه اونا بلند شدن و به سمتم اومدن .میخواستن مشت بزنن تو صورتم که چشام رو بست یکمی گذشت ولی من هیچی حس نکردم چشم هامو باز کردم شوتو جلوم وایساده بود و دست اون شخص رو محکم گرفته بود
د = دختره ا=اکیکو ش= شوتو
د : آه عزیزم شوتو چیکار داری می کنی ،نکنه داری به من خیانت می کنی .
تو تعجب کردی که شوتو گفت
ش: هه ، خیانت من از کی با تو تو رابطه بودم که الان بهت خیانت کنم .
بعد رو به تو گفت
ش: اکیکو برو به سالن ناهار ، منم چند دقیقه ی دیگه میام .
ا: های شوتو سان
به سمت سالن ناهار دویدم و منتظر شوتو موندم .
از زبان شوتو
به دختره نگاهی کردم که میشد ترس رو تو چشماش ببینم قدم های آرومی ور داشتم به سمتش با هر قدم به عقب میرفتند اون پسری که بازوش رو گرفته بودم رو پرت کردم مطمئن شدم که اونجا دوربینی نیست که دیدم دوست های دختره در رفته و دختره داره از ترس میلرزه دندون های نیشم رو در آوردم و تو گردنش فرو کردم که بلافاصله بیهوش شد.
اون رو اونجا رها کردم و بعد به سمت سالن ناهار رفتم .
دیدم اکیکو منتظره با یک نگاه نگران بهم نگاه کرد .من برای این که از نگرانیش کم بشه ، پیشنهاد دادم که تو حیاط مدرسه ناهار رو بخوریم.
داشتیم ناهار رو میخوردیم که متوجه شدم اکیکو داره گریه میکند دست پاچه شدم .
وایسا این حس تو من چیه من که به هیچی و هیچ کس اهمیت نمیدادم الان نگران یک دختر شده . بیخیال این فکرها.
برگشتم و برای این که اروم بشه در آغوش گرفتم بعد یکم آروم شد و از بغلم در اومد و از من برای این که هواش رو داشتم تشکر کرد .
منم چیزی نگفتم و فقط سر تکان دادم و به خوردن ناهارم ادامه دادم .
بچه ها عکسشو گذاشتم همون عکس مقدمه
از زبان اکیکو
بچه ها منو نگاه می کردن و پچ پچ میکردن و حتی معلم هم از نگاه کردن به من دست بر نمی داشت و این باعث معذب شدنم میشد و شوتو ساما این رو فهمید و بعد از این که مطمئن شد که معذب شدم
گفت: هی خیلی نگرانش نباش بچه ها همشون اینطوری هستن تا یک نفر جدید میاد پشتش حرف در میارند .
منم که الان حس بهتری داشتم گفتم: اریگادو تودوروکی چان .
یک دختر وقتی دید من و تودوروکی چان باهم صحبت کردیم آتیش گرفت و من اصلا نفهمیدم چرا .
زنگ ناهار خود شوتو از من خواست که با هم ناهار بخوریم و من قبول نکردم چون چند تا کار در کتاب خونه داشتم تو راه رو ها دنبال کتاب خونه بودم که یک دفعه یک سری دختر ریختن سرم یکی از اونا اون دختری بود که بعد از حرف زدن من و شوتو آتیش گرفت. دختره اومد نزدیک و مو هام رو کشید و گفت
د = دختره ا=اکیکو
د: چطور جرات کردی به شوتو ی من نزدیک بشی عوضی .
بعد رویش را سمت گروهش برگردوند و گفت : بلند شید که باید یه درس درست حسابی به این دختره بدیم که دیگه دست رو اموال شخصی آدم ها نزنه اونا بلند شدن و به سمتم اومدن .میخواستن مشت بزنن تو صورتم که چشام رو بست یکمی گذشت ولی من هیچی حس نکردم چشم هامو باز کردم شوتو جلوم وایساده بود و دست اون شخص رو محکم گرفته بود
د = دختره ا=اکیکو ش= شوتو
د : آه عزیزم شوتو چیکار داری می کنی ،نکنه داری به من خیانت می کنی .
تو تعجب کردی که شوتو گفت
ش: هه ، خیانت من از کی با تو تو رابطه بودم که الان بهت خیانت کنم .
بعد رو به تو گفت
ش: اکیکو برو به سالن ناهار ، منم چند دقیقه ی دیگه میام .
ا: های شوتو سان
به سمت سالن ناهار دویدم و منتظر شوتو موندم .
از زبان شوتو
به دختره نگاهی کردم که میشد ترس رو تو چشماش ببینم قدم های آرومی ور داشتم به سمتش با هر قدم به عقب میرفتند اون پسری که بازوش رو گرفته بودم رو پرت کردم مطمئن شدم که اونجا دوربینی نیست که دیدم دوست های دختره در رفته و دختره داره از ترس میلرزه دندون های نیشم رو در آوردم و تو گردنش فرو کردم که بلافاصله بیهوش شد.
اون رو اونجا رها کردم و بعد به سمت سالن ناهار رفتم .
دیدم اکیکو منتظره با یک نگاه نگران بهم نگاه کرد .من برای این که از نگرانیش کم بشه ، پیشنهاد دادم که تو حیاط مدرسه ناهار رو بخوریم.
داشتیم ناهار رو میخوردیم که متوجه شدم اکیکو داره گریه میکند دست پاچه شدم .
وایسا این حس تو من چیه من که به هیچی و هیچ کس اهمیت نمیدادم الان نگران یک دختر شده . بیخیال این فکرها.
برگشتم و برای این که اروم بشه در آغوش گرفتم بعد یکم آروم شد و از بغلم در اومد و از من برای این که هواش رو داشتم تشکر کرد .
منم چیزی نگفتم و فقط سر تکان دادم و به خوردن ناهارم ادامه دادم .
بچه ها عکسشو گذاشتم همون عکس مقدمه
۱۴.۳k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.