پارت۳
دکتر:چیزی نیست بخاطر فشار عصبی اینطور شدن بزودی بهوش میان و بعد هم مرخص میشن
جونگکوک:ممنون
و بعد وارد اتاق هایجین شد و با دیدن هایجین قلبش شکست اخه اون هنوز دختر بچه بود و چطور میتونست بدون پدر و مادرش زندگی کنه و چطور با این درد میخواست کنار بیاد جونگکوک خیلی دلش برای دخترک میسوخت و جونگکوک وقتی نگاهش میکرد یجوری میشد و باورش نمیشد که شاید داره عاشق میشه بعد از دقایقی هایجین بهوش اومد
جونگکوک:بیدار شدی خوبی
هایجین:من...من(گریه)
جونگکوک:هیسسس اروم باش گریه نکن
هایجین:اخه اخه چطور اروم باشم اگر میدونستم امروز روز آخریه که میبینمشون محکم تر بغلشون میکردم الان دیگه تنها تر از همیشه شدم(گریه)
جونگکوک:ولی تو میتونی پیش پدر بزرگ و مادربزرگت زندگی کنی
هایجین:خانواده پدریم و خانواده مادریم مارو طرد کردن من فقط مامان و بابام و داشتم(گریه)
جونگکوک: خب بیا بامن زندگی کن هوم
هایجین:ولی اخه نمیشه که
جونگکوک:چرا نشه میشه
هایجین:اخه
جونگکوک:اخه نداره باشه بیا بامن زندگی کن خانواده منم امریکا هستن و خودم تنها اینجا زندگی میکنم پس مشکلی نیست
هایجین:باشه
و بعد از تموم شدن سرم جونگکوک هایجین و به خونش برد و اتاقش و بهش نشون داد
دوروز بعد برای پدر و مادرش مراسم یادبود گرفتن و
...........
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.