the day i saw you

the day i saw you
part:4
`هر کجا که او بود بهشت عدن بود`
Adam and Eve_Mark Twain.

سانزو آهی پر از گله کشید و دسته گل رو روی سنگ قبر گذاشت با یاد آوری خاطرات قلبش فشرده شد؛هانا دختری بود که میخواست زندگی کنه و سانزو پسری بود که میخواست بمیره،اونها با هم آشنا شدن و در نهایت هانا برای سانزو مرد و سانزو برای هانا زندگی کرد!کوتاه ترین داستان غمگین و عاشقانه دنیا مربوط به عشق اونها بود.
سانزو:قسم میخورم اگه بودی سر من و ا/ت غر می‌زدی که چرا لباس گرم نپوشیدیم.
لبخند تلخی زد اینبار ا/ت با بغضی که سعی داشت قورتش بده شروع به حرف زدن کرد:
ا/ت:می‌دونی که چقدر دلمون واست تنگ شده؟پس چرا رفتی خواهر احمق من!
ا/ت دیگه تحمل نیاورد پاشد و چشم هاش رو بست تا اشک هاش سرازیر نشه،نگاهی به سانزو انداخت که فقط یه کت نازک تنش بود مطمئن بود سرما میخوره خیلی آروم شال گردنش رو در آورد و دور گردن سانزو پیچید اون از این حرکت تعجب کرد با چشم های سوالی به ا/ت خیره شد.
ا/ت:اینطوری نگام نکن سرما میخوری.
بعد قدم هاش رو تند کرد و رفت الان تنها کسی که مونده بود سانزو با یه سنگ قبر سرد بود؛معلوم نبود تا کی اونجا میمونه ولی لااقل می‌تونه کمی راجب ا/ت با معشوقه سابقش حرف بزنه!
دیدگاه ها (۲۲)

معرفی میکنم تنها شیپی که بهش اعتقاد دارم @~@

گالری میا:پر از عکس و فیلم های ایزاناگالری من:فقط فیلیکس👌☠️و...

the day i saw you part:3`یا باید رنج نکشیدن را انتخاب کرد یا...

غیر از اینه؟

اگه با هم دعوا کنید و از خونه بزنید بیرون

: دختر خاله تهیونگ با صدای بلند خندید و گفت اینو از تو سطل ا...

سه پارتی(در خواستی) P1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط