the day i saw you
the day i saw you
part:3
`یا باید رنج نکشیدن را انتخاب کرد یا دوست داشتن را`
In search of time_ Marcel Proust.
ا/ت و سانزو از ساختمان بلند و قدیمی مدرسه خارج شدن،آروم قدم میزدن گه گاهی با چاله های آب برخورد میکردن و گل فروش هایی که توی سرمای پاییز میخواستن پولی به دست بیارن بعد از مدتی راه رفتن جلوی گل فروشی ایستادن.
سانزو:میرم گل بخرم این اطراف شیرینی فروشی هست تو هم برو شکلات بخر.
ا/ت سرش رو به معنی `باشه` تکون داد به آروم با نیم بوت هاش راه رو تا شیرینی فروشی طی کرد وقتی در مغازه رو باز کرد زنگ بالای در به صدا در اومد؛صداش اینطوری بود`زینگ`،بوی شیرینی کل مغازه رو پر کرده بود اینجا شیرینی فروشی آقای بورژوا بود.اون از فرانسه اومده بود و شیرینی های اون بوی بهشت میداد به سمت پیشخوان رفت.
بورژوا:سلام ا/ت،هیچی نگو همون شکلات شیری های قلبی درسته؟
ا/ت تک خنده شیرینی زد.
ا/ت:سلام آقا درسته همون ها
آقای بورژوا با لطافت شکلات های داغ رو توی جلد قلبی مخصوص گذاشت و اون ها رو به ا/ت داد.
بورژوا:بفرما ا/ت
ا/ت لبخند کمرنگی زد و `ممنون`آرومی زیر لب گفت بعد از پرداخت پول از مغازه خارج شد سانزو رو با دست گل رز آبی دید.
ا/ت:بیا بریم دلم نمیخواد معطلش کنیم.
سانزو سری تکون داد بعد از طی کردن خیابون ها و کوچه پس کوچه ها بلاخره به محل قرار رسیدن؛ا/ت به آرومی در بزرگ رو باز کرد و با دستش به وسط چمنزار ها اشاره کرد:
ا/ت اونجاست!
با ذوق شوق به طرف اون دوید وقتی دقیقا روبه روی اون ایستاد روی زمین نشست.دست هاش رو به آرومی بالا برد و روی سنگ قبر سرد کشید.
ا/ت:نی چان ببین کی رو آوردم...نامزدت رو آوردم!
سانزو با قدم های آروم خودش رو به سنگ قبر رسوند.
سانزو:سلام هانا خوبی؟ببینم اون زیر خوابیدی از دست ما راحتی؟
درسته هانا همون دختری که سانزو و ا/ت از اون وحشت داشتن و یه زمانی نامزد سانزو بود و الان زیر یه عالمه خاک خوابیده بود....
part:3
`یا باید رنج نکشیدن را انتخاب کرد یا دوست داشتن را`
In search of time_ Marcel Proust.
ا/ت و سانزو از ساختمان بلند و قدیمی مدرسه خارج شدن،آروم قدم میزدن گه گاهی با چاله های آب برخورد میکردن و گل فروش هایی که توی سرمای پاییز میخواستن پولی به دست بیارن بعد از مدتی راه رفتن جلوی گل فروشی ایستادن.
سانزو:میرم گل بخرم این اطراف شیرینی فروشی هست تو هم برو شکلات بخر.
ا/ت سرش رو به معنی `باشه` تکون داد به آروم با نیم بوت هاش راه رو تا شیرینی فروشی طی کرد وقتی در مغازه رو باز کرد زنگ بالای در به صدا در اومد؛صداش اینطوری بود`زینگ`،بوی شیرینی کل مغازه رو پر کرده بود اینجا شیرینی فروشی آقای بورژوا بود.اون از فرانسه اومده بود و شیرینی های اون بوی بهشت میداد به سمت پیشخوان رفت.
بورژوا:سلام ا/ت،هیچی نگو همون شکلات شیری های قلبی درسته؟
ا/ت تک خنده شیرینی زد.
ا/ت:سلام آقا درسته همون ها
آقای بورژوا با لطافت شکلات های داغ رو توی جلد قلبی مخصوص گذاشت و اون ها رو به ا/ت داد.
بورژوا:بفرما ا/ت
ا/ت لبخند کمرنگی زد و `ممنون`آرومی زیر لب گفت بعد از پرداخت پول از مغازه خارج شد سانزو رو با دست گل رز آبی دید.
ا/ت:بیا بریم دلم نمیخواد معطلش کنیم.
سانزو سری تکون داد بعد از طی کردن خیابون ها و کوچه پس کوچه ها بلاخره به محل قرار رسیدن؛ا/ت به آرومی در بزرگ رو باز کرد و با دستش به وسط چمنزار ها اشاره کرد:
ا/ت اونجاست!
با ذوق شوق به طرف اون دوید وقتی دقیقا روبه روی اون ایستاد روی زمین نشست.دست هاش رو به آرومی بالا برد و روی سنگ قبر سرد کشید.
ا/ت:نی چان ببین کی رو آوردم...نامزدت رو آوردم!
سانزو با قدم های آروم خودش رو به سنگ قبر رسوند.
سانزو:سلام هانا خوبی؟ببینم اون زیر خوابیدی از دست ما راحتی؟
درسته هانا همون دختری که سانزو و ا/ت از اون وحشت داشتن و یه زمانی نامزد سانزو بود و الان زیر یه عالمه خاک خوابیده بود....
۱۰.۱k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.