💠نوشته های محمد جواد / چهل و هشت
💠نوشته های محمد جواد / چهل و هشت
🍃دیر کرده بود
باید تا حالا برمیگشت.
نگرانش شدیم.
محمود گفت من برم دنبالش ببینم کجاست.
نگرانی افتاده بود به جونم.
جلوی در سالن، کنار تلفن، نشستم زمین.
به دیوار تکیه دادم و زانوهام رو تو سینه ام جمع کردم.
هِی به ساعت نگاه میکردم و هِی نگرانیم رو قورت میدادم.
با صدای تلفن به خودم اومدم
نذاشتم یکش، دو بشه.
زود گوشی رو برداشتم.
سلام....
صدای محمود بود که جواب سلامم رو میداد.
پرسیدم از سِدعلی چه خبر؟
محمود با خونسردی گفت: چیزی نیست یه تصادف ریز کرده، پاش شکسته....
چشمم به گوشم فرصت نداد تا حرف محمود تموم بشه...
سرم رو به دیوار تکیه دادم
اشک، از گوشه چشمم رها شد و به طرف گوشم سُر خورد.
با خودم گفتم: ها! حالا چی شده مگه؟
الحمدلله خوبه. زشت بابا خرس گنده.
امادست من نبود
داشت بی اجازه از چشمم میچکید.
پاش.....شکسته.....آخ چقدر درد کشیده....
ساق پام تیر کشید...
تو ذهنم تصورش کردم، با پای توی گچ...
که وقتی بی هوا میگذاره پاش رو زمین، درد میپیچه به جونش....دردش پیچید به جونم...
سعی میکردم خودم رو آروم کنم....خودِ درونم رو، وگرنه که خودِ بیرونم با یه پشت آستین و پاک کردن رد اشک میزون میشد.
اما، آروم نشدم....حتی، رد اشکی که پاک کرده بودم هم دوباره رخ نشون داد.
تو حال خودم بودم و خیره به در شیشه ای سالن که محمود وارد قاب در شد. نیم خیز شدم برم طرفش که بگم پس سید چی؟
که پشت سرش سیدعلی هم اومد...با پای خودش...بی گچ.
صدای خندهشون کل سالن رو پر کرد.
با تعجب و خوشحالی گفتم محمود سید که...
با همون شیطنت و خنده اش
گفت : گذاشتیمت سرِکار!
و دوباره به حالم خندید.
خودم و جمع و جور کردم و خندیدم.
بی خیالِ اینکه تا دو دقیقه پیش آشوب بودم، بیخیال اینکه نباید اینجوری سرِکار میرفتم، بی خیال اشکم... سید خوب بود...
محمود میخندید...
قلبم تیر کشید اما؛
محمود بود دیگه
. #محمودرضا!
از اون روز دیگه به هیچ خبر بدی امون گریه ندادم.
فقط خندیدم... .
حتی وقتی خبر تو رو شنیدم.... خندیدم...خندیدم...خندیدم
و منتظر بودم که پشت بندش تو زنگ بزنی
که صدای خندهت بپیچه تو کاسه سرم
که دلم غنج بره با خندهت که بگی، خوب رفتی سرکارا...و بعد بلند بخندی....قربون خنده هات
زنگ نزدی ، خندیدم
اومدم زیر تابوتت ، خندیدم
اومدم تبریز ، خندیدم
تنها شدم ، خندیدم
تنهام گذاشتی ، خندیدم
یکی یکی بچه ها رو بُردی ، خندیدم...
.
.
بعدِ تو من خندیدم....
بعد این همه خنده نمیای دنبالم #رفیق؟
قلبم درد میکنه
بازوم
پام
شقیقه ام
زیر گلوم...
دردِ تنهایی درونِ استخوان پیچیدهاست
شرحِ درد از من مخواه! این داستان پیچیدهاست
گفت «دوری» التیام دردهای عاشقیست،
نسخهی ما را دلی نامهربان پیچیدهاست...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
🆔 @Barayekosar
🆔 @Agamahmoodreza
#فردوس_برین
🍃دیر کرده بود
باید تا حالا برمیگشت.
نگرانش شدیم.
محمود گفت من برم دنبالش ببینم کجاست.
نگرانی افتاده بود به جونم.
جلوی در سالن، کنار تلفن، نشستم زمین.
به دیوار تکیه دادم و زانوهام رو تو سینه ام جمع کردم.
هِی به ساعت نگاه میکردم و هِی نگرانیم رو قورت میدادم.
با صدای تلفن به خودم اومدم
نذاشتم یکش، دو بشه.
زود گوشی رو برداشتم.
سلام....
صدای محمود بود که جواب سلامم رو میداد.
پرسیدم از سِدعلی چه خبر؟
محمود با خونسردی گفت: چیزی نیست یه تصادف ریز کرده، پاش شکسته....
چشمم به گوشم فرصت نداد تا حرف محمود تموم بشه...
سرم رو به دیوار تکیه دادم
اشک، از گوشه چشمم رها شد و به طرف گوشم سُر خورد.
با خودم گفتم: ها! حالا چی شده مگه؟
الحمدلله خوبه. زشت بابا خرس گنده.
امادست من نبود
داشت بی اجازه از چشمم میچکید.
پاش.....شکسته.....آخ چقدر درد کشیده....
ساق پام تیر کشید...
تو ذهنم تصورش کردم، با پای توی گچ...
که وقتی بی هوا میگذاره پاش رو زمین، درد میپیچه به جونش....دردش پیچید به جونم...
سعی میکردم خودم رو آروم کنم....خودِ درونم رو، وگرنه که خودِ بیرونم با یه پشت آستین و پاک کردن رد اشک میزون میشد.
اما، آروم نشدم....حتی، رد اشکی که پاک کرده بودم هم دوباره رخ نشون داد.
تو حال خودم بودم و خیره به در شیشه ای سالن که محمود وارد قاب در شد. نیم خیز شدم برم طرفش که بگم پس سید چی؟
که پشت سرش سیدعلی هم اومد...با پای خودش...بی گچ.
صدای خندهشون کل سالن رو پر کرد.
با تعجب و خوشحالی گفتم محمود سید که...
با همون شیطنت و خنده اش
گفت : گذاشتیمت سرِکار!
و دوباره به حالم خندید.
خودم و جمع و جور کردم و خندیدم.
بی خیالِ اینکه تا دو دقیقه پیش آشوب بودم، بیخیال اینکه نباید اینجوری سرِکار میرفتم، بی خیال اشکم... سید خوب بود...
محمود میخندید...
قلبم تیر کشید اما؛
محمود بود دیگه
. #محمودرضا!
از اون روز دیگه به هیچ خبر بدی امون گریه ندادم.
فقط خندیدم... .
حتی وقتی خبر تو رو شنیدم.... خندیدم...خندیدم...خندیدم
و منتظر بودم که پشت بندش تو زنگ بزنی
که صدای خندهت بپیچه تو کاسه سرم
که دلم غنج بره با خندهت که بگی، خوب رفتی سرکارا...و بعد بلند بخندی....قربون خنده هات
زنگ نزدی ، خندیدم
اومدم زیر تابوتت ، خندیدم
اومدم تبریز ، خندیدم
تنها شدم ، خندیدم
تنهام گذاشتی ، خندیدم
یکی یکی بچه ها رو بُردی ، خندیدم...
.
.
بعدِ تو من خندیدم....
بعد این همه خنده نمیای دنبالم #رفیق؟
قلبم درد میکنه
بازوم
پام
شقیقه ام
زیر گلوم...
دردِ تنهایی درونِ استخوان پیچیدهاست
شرحِ درد از من مخواه! این داستان پیچیدهاست
گفت «دوری» التیام دردهای عاشقیست،
نسخهی ما را دلی نامهربان پیچیدهاست...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
🆔 @Barayekosar
🆔 @Agamahmoodreza
#فردوس_برین
۱۲.۵k
۳۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.