افتخار ربوده شدن
افتخار ربوده شدن
نور ماه به آرامی به جای جای راهروی بزرگ میتابید؛ و آن شیشه های بلند مانعی کوچک ، هرچند مزاحم برای کنجکاوی نور ستارگان بودند..
اما هیچ چیز بر روشنایی کوچکشان در دل تاریکی پیروز نبود.
سنگ های سخت و جلا دادهی زمین، گرمای قدم های بسیار را به یاد می آورد..
پنجره های نیمه باز ، نسیم خنک را برای ورود دعوت میکرد گویا مهمانی ست ناخوانده..
بی آنکه بداند دستانی پنجره ای را بی خبر از هم گشوده.
پلک هایش گویا هرگز نمیخواستند بر هم بنشینند. پیراهن ساده اش به جسم نحیف او پناه داده بود..
گاهی نور با پوستش بازی میکرد و برای جست و جو در میان گیسوان لطیف دخترک با نسیم همراه میشد..
صدای گام های بلند مرد ، در سکوت دربار گم میشد و هر نفس اش گرمایی از خود به جا میگذاشت..
و حالا که گرد و خاک کمی بر لباسِ قیر رنگش جا خوش کرده بود را تکاند و آهی کوچک از میان لبان خوش تراشش بیرون خزید.
نگاه ماه نظاره گر آن بود که چطور با هر قدمی که به زمین بخشیده میشود ، فاصله آن دو کم میشد..
و اکنون فقط نور لطیفش بر نیمی از چهره ی مرد جوان که با ماسک چرم سیاه رنگی پنهان بود میتابید..تا با نگاه سرد و گیرای آن دو چشم بازی کند..
فریادی که آن دستان قبل از آنکه از حنجره دختر بیرون بخزد خفه کرد..
_شیشش داری سوپرایزم رو خراب میکنی بانو..
ترس عمیق تر از همیشه در چشمانش نشست و جسمش که در تقلای آزادی بود نمیتوانست ناامیدی را انکار کند..
_بزاز افتخار ربوده شدنت به اسم من ثبت بشه پرنسس..!
چطور بود؟
نور ماه به آرامی به جای جای راهروی بزرگ میتابید؛ و آن شیشه های بلند مانعی کوچک ، هرچند مزاحم برای کنجکاوی نور ستارگان بودند..
اما هیچ چیز بر روشنایی کوچکشان در دل تاریکی پیروز نبود.
سنگ های سخت و جلا دادهی زمین، گرمای قدم های بسیار را به یاد می آورد..
پنجره های نیمه باز ، نسیم خنک را برای ورود دعوت میکرد گویا مهمانی ست ناخوانده..
بی آنکه بداند دستانی پنجره ای را بی خبر از هم گشوده.
پلک هایش گویا هرگز نمیخواستند بر هم بنشینند. پیراهن ساده اش به جسم نحیف او پناه داده بود..
گاهی نور با پوستش بازی میکرد و برای جست و جو در میان گیسوان لطیف دخترک با نسیم همراه میشد..
صدای گام های بلند مرد ، در سکوت دربار گم میشد و هر نفس اش گرمایی از خود به جا میگذاشت..
و حالا که گرد و خاک کمی بر لباسِ قیر رنگش جا خوش کرده بود را تکاند و آهی کوچک از میان لبان خوش تراشش بیرون خزید.
نگاه ماه نظاره گر آن بود که چطور با هر قدمی که به زمین بخشیده میشود ، فاصله آن دو کم میشد..
و اکنون فقط نور لطیفش بر نیمی از چهره ی مرد جوان که با ماسک چرم سیاه رنگی پنهان بود میتابید..تا با نگاه سرد و گیرای آن دو چشم بازی کند..
فریادی که آن دستان قبل از آنکه از حنجره دختر بیرون بخزد خفه کرد..
_شیشش داری سوپرایزم رو خراب میکنی بانو..
ترس عمیق تر از همیشه در چشمانش نشست و جسمش که در تقلای آزادی بود نمیتوانست ناامیدی را انکار کند..
_بزاز افتخار ربوده شدنت به اسم من ثبت بشه پرنسس..!
چطور بود؟
- ۵.۱k
- ۳۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط