پارت
پارت ¹¹
،& س..سلام تایلر..
تایلر رفت روی مبل کنار تخت کلارا نشست*
،^ هی بیب خوبی؟؟؟ وای نمیدونی چقدر ترسیدم..
+ خ..خوبم..کجا بودی؟
،^ عزیزم تو و مایکل داشتین میرفتین لباس عروستو انتخاب کنی چون جلسه داشتم نتونستم بیام و قرار شد دیرتر بهتون ملحق بشم..واسه همین گفتم تا مایکل همراهت بیاد..
مایکل خیره شده بود که کلارا و از دروغ بافی هایی که تایلر میکرد خشکش زده بود*
،+ هوم..
ویو کلارا :
چیزی یادم نمیومد..ولی یه حس خاصی نسبت به اون پسر..ینی مایکل داشتم ، انگار که از قبل میشناختمش..و آشنا ترین غریبه ی من بود ، چیزی فراتر از دوستی سه نفره ی ساده ای که تایلر و مامانم بهم میگن..
و برعکس..هیچ حسی به تایلر نداشتم..انگار اصلا نمیشناختمش..و یه چیزی اینجا درست نبود..
نگاهم افتاد به مایکل و دیدم که بهم خیره شده..انگار از یه چیزی تعجب کرده بود*
+ هی مایکل..خوبی؟
،& من؟ اره اره خوبم..
،+ مطمئنی؟ فکر نکنم خوب باشی..
،& خوبم کلارا..لبخند*
وای خدای من..چقدر لبخندش قشنگه..
،+ خ..خب باشه ولی به نظرم استراحت کنی بهتره چون خیلی اذیت ش...مامانم حرفمو قطع کرد*
،- اهمم..خب..حالا که دیگه حالت بهتر شده میتونیم فردا برای خرید لباس عروس بریم..
،+ مامان..
خانم جونز بدون توجه به کلارا به حرفش ادامه داد*
،- و بعد از خرید لباس عروس هم میریم تا دکور تالار رو فیکس کنیم و بعدش هم میریم برای طرح کیک و پذیرا..
،+ ماماننننن!!!!
،- چیه؟؟؟
،+ من نمیخوام با تایلر ازدواج کنم!!!
همه خشکشون زد*
مایکل چشماش برق زد*
،^ ها؟؟ چیمیگی بیبی؟؟
،+ خفه شو!! به من نگو بیبی!!!
تایلر و مامان کلارا نگاهی باهم رد و بدل کردن که انگار فقط خودشون دوتا معنی اون نگاه رو میدونستن*
تایلر روی کلارا خیمه زد و دستاشو جوری گرفت که نتونه حرکت کنه*
،+ چ..چه غلطی میکنییی..پدرر
،& هویییی
تایلر با لباش کلارا رو ساکت کرد*
،+ ا..اومم نکن عوضییی..اومم..
،^ هیس اروم بیبی..اومم..
مایکل با دیدن این صحنه خونش به جوش اومد و خواست بدوعه سمت تایلر و پرتش کنه اون ور که آقای اسمیت اونو گرفت و بردتش بیرون از اتاق*
مایکل همچنان به زور کلارا رو میبوسید..
خانم جونز آمپول آرام بخشش رو توی رون کلارا فرو کرد*
ویو کلارا:
همینجوری که سعی میکردم از شر اون عوضی خلاص شم سوزشی رو توی رون پام احساس کردم..انگار سوزنی توش فرو شده بود..
توی دهن تایلر جیغ کشیدم*
،^ هیس..تموم شد اوممم..
نفس کم اورده بودم*
بالاخره تایلر ولم کرد و رفت عقب*
نفس نفس میزدم*
پارت ¹¹
،& س..سلام تایلر..
تایلر رفت روی مبل کنار تخت کلارا نشست*
،^ هی بیب خوبی؟؟؟ وای نمیدونی چقدر ترسیدم..
+ خ..خوبم..کجا بودی؟
،^ عزیزم تو و مایکل داشتین میرفتین لباس عروستو انتخاب کنی چون جلسه داشتم نتونستم بیام و قرار شد دیرتر بهتون ملحق بشم..واسه همین گفتم تا مایکل همراهت بیاد..
مایکل خیره شده بود که کلارا و از دروغ بافی هایی که تایلر میکرد خشکش زده بود*
،+ هوم..
ویو کلارا :
چیزی یادم نمیومد..ولی یه حس خاصی نسبت به اون پسر..ینی مایکل داشتم ، انگار که از قبل میشناختمش..و آشنا ترین غریبه ی من بود ، چیزی فراتر از دوستی سه نفره ی ساده ای که تایلر و مامانم بهم میگن..
و برعکس..هیچ حسی به تایلر نداشتم..انگار اصلا نمیشناختمش..و یه چیزی اینجا درست نبود..
نگاهم افتاد به مایکل و دیدم که بهم خیره شده..انگار از یه چیزی تعجب کرده بود*
+ هی مایکل..خوبی؟
،& من؟ اره اره خوبم..
،+ مطمئنی؟ فکر نکنم خوب باشی..
،& خوبم کلارا..لبخند*
وای خدای من..چقدر لبخندش قشنگه..
،+ خ..خب باشه ولی به نظرم استراحت کنی بهتره چون خیلی اذیت ش...مامانم حرفمو قطع کرد*
،- اهمم..خب..حالا که دیگه حالت بهتر شده میتونیم فردا برای خرید لباس عروس بریم..
،+ مامان..
خانم جونز بدون توجه به کلارا به حرفش ادامه داد*
،- و بعد از خرید لباس عروس هم میریم تا دکور تالار رو فیکس کنیم و بعدش هم میریم برای طرح کیک و پذیرا..
،+ ماماننننن!!!!
،- چیه؟؟؟
،+ من نمیخوام با تایلر ازدواج کنم!!!
همه خشکشون زد*
مایکل چشماش برق زد*
،^ ها؟؟ چیمیگی بیبی؟؟
،+ خفه شو!! به من نگو بیبی!!!
تایلر و مامان کلارا نگاهی باهم رد و بدل کردن که انگار فقط خودشون دوتا معنی اون نگاه رو میدونستن*
تایلر روی کلارا خیمه زد و دستاشو جوری گرفت که نتونه حرکت کنه*
،+ چ..چه غلطی میکنییی..پدرر
،& هویییی
تایلر با لباش کلارا رو ساکت کرد*
،+ ا..اومم نکن عوضییی..اومم..
،^ هیس اروم بیبی..اومم..
مایکل با دیدن این صحنه خونش به جوش اومد و خواست بدوعه سمت تایلر و پرتش کنه اون ور که آقای اسمیت اونو گرفت و بردتش بیرون از اتاق*
مایکل همچنان به زور کلارا رو میبوسید..
خانم جونز آمپول آرام بخشش رو توی رون کلارا فرو کرد*
ویو کلارا:
همینجوری که سعی میکردم از شر اون عوضی خلاص شم سوزشی رو توی رون پام احساس کردم..انگار سوزنی توش فرو شده بود..
توی دهن تایلر جیغ کشیدم*
،^ هیس..تموم شد اوممم..
نفس کم اورده بودم*
بالاخره تایلر ولم کرد و رفت عقب*
نفس نفس میزدم*
- ۷.۰k
- ۰۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط