درخواستی:میشه یدونه از ران بنویسی؟🥲
درخواستی:میشه یدونه از ران بنویسی؟🥲
اگه میشه ا/ت رو یکم قوی تر نشون بده توش
ران هایتانی:
خیلی خسته بود تازه از سرکار برگشته بود و داشتی پیاده به سمت خونه میرفتی هنوز لباسهای کارت تنت بود(دکتر، اسلاید۲) ولی به خاطر بادی که لای موهات میوزید احساس گرما نمیکردی و احساس خوبی داشت همینجوری که داشتی یکی یکی کوچوها رو رد میکردی با به کوچه ۴۱ که خونت بود برسی صدای گریه و دعوا رو از کوچه ۳۶ شنیدی(ساعت ۲۰:۴۵)هوا تقریباً تاریک تاریک بود و نور چراغ های ضعیف و قدیمی که مدام خاموش و روشن میشدن نمای ناواضحی رو از کوچه بهت میدادن از سر کنجکاوی داخل کوچه رفتی و پشت یه سطل زباله سبز رنگ بزرگ قایم شدی تا ببینی چه خبره
چیزی که میدی رو باور نمیکردی از شک زیاد پنیک کرده بودی و سر جات خشکت زده بود
نمیتوانستی چیزی که میدی رو باور کنی دوتا پسر قد بلند و هیکلی داشتن جواهر کوچیکت رو اذیت میکرد بی هوا بطری نوشابه خالی که کنارت بود رو بردی و از پشت سطل بیرون آمدی و بطری شیشه ای رو زدی به لبه سطل که سرش بشکنه و بتونی به عنوان سلاح ازش استفاده کنی صدای شکستن شیشه توجه هایتانی ها رو جلب کرد و به تو نگاه کردن(اسلاید۳)
ریندو خواهرت رو محکم نگه داشت و ران به سمت تو قدم برداشت
ران:به به خانم دکتر...(میخنده)قرار با اون شیشه ها چیکار کنی!؟میخوای بخیه بزنی؟
ا/ت:چرت و پرت نگو خواهرم رو ول کن بره
ران و ریندو هر دو شروع به خندیدن کردن
ران:پس خواهرشی باشه...باشه ما ولش میکنیم ولی...
بطری رو توی دستت جابهجا کردی
ا/ت:ولی چی!؟
ران بهت نزدیک تر شد و دقیقاً جلوی تو توی فاصله یک سانتی از بطری که سمتش گرفته بودی وایساد و سمت صورتت خم شد
ا/ت:ولش کن بره در عوض هرچی خواستی بهت میدم
ران چشماش برق زد و کنار گوشت زمزمه کرد
ران:من تو رو میخوام
بعد صاف ایستاد و بهت خیر شد
چشمات گرد شد و نفست تو سینت قفل شد بطری رو محکم فشار دادی و سعی کردی به ران ضربه بزنی ولی ران بطری رو روی هوا گرفت پس تنها راهت استفاده از مشت و لگد بود پس به خواهرت علامت دادی و همزمان با لگد برادرای هایتانی رو زدیم(اسلاید۴)
خواهرت فرار کرد و به سمت تو دوید دستش رو گرفتی خواستی فرار کنی که دستای ران دورت حلقه شد و تو رو به سمت خودش کشید
به خواهرت لبخند زدی با داد گفتی:بروووو
خواهرت با تردید فرار کرد و دور شد ریندو خواست بره دنبالش که ران متوقفش کرد
ران:ولش کن بزار بره...من به چیزی که میخواستم رسیدم
بعد کنار گوش تو ادامه داد:مگه نه ملکهی من
پایان
دیگه حال ندارم پارت دو بدم خودتون تصور کنید
اگه میشه ا/ت رو یکم قوی تر نشون بده توش
ران هایتانی:
خیلی خسته بود تازه از سرکار برگشته بود و داشتی پیاده به سمت خونه میرفتی هنوز لباسهای کارت تنت بود(دکتر، اسلاید۲) ولی به خاطر بادی که لای موهات میوزید احساس گرما نمیکردی و احساس خوبی داشت همینجوری که داشتی یکی یکی کوچوها رو رد میکردی با به کوچه ۴۱ که خونت بود برسی صدای گریه و دعوا رو از کوچه ۳۶ شنیدی(ساعت ۲۰:۴۵)هوا تقریباً تاریک تاریک بود و نور چراغ های ضعیف و قدیمی که مدام خاموش و روشن میشدن نمای ناواضحی رو از کوچه بهت میدادن از سر کنجکاوی داخل کوچه رفتی و پشت یه سطل زباله سبز رنگ بزرگ قایم شدی تا ببینی چه خبره
چیزی که میدی رو باور نمیکردی از شک زیاد پنیک کرده بودی و سر جات خشکت زده بود
نمیتوانستی چیزی که میدی رو باور کنی دوتا پسر قد بلند و هیکلی داشتن جواهر کوچیکت رو اذیت میکرد بی هوا بطری نوشابه خالی که کنارت بود رو بردی و از پشت سطل بیرون آمدی و بطری شیشه ای رو زدی به لبه سطل که سرش بشکنه و بتونی به عنوان سلاح ازش استفاده کنی صدای شکستن شیشه توجه هایتانی ها رو جلب کرد و به تو نگاه کردن(اسلاید۳)
ریندو خواهرت رو محکم نگه داشت و ران به سمت تو قدم برداشت
ران:به به خانم دکتر...(میخنده)قرار با اون شیشه ها چیکار کنی!؟میخوای بخیه بزنی؟
ا/ت:چرت و پرت نگو خواهرم رو ول کن بره
ران و ریندو هر دو شروع به خندیدن کردن
ران:پس خواهرشی باشه...باشه ما ولش میکنیم ولی...
بطری رو توی دستت جابهجا کردی
ا/ت:ولی چی!؟
ران بهت نزدیک تر شد و دقیقاً جلوی تو توی فاصله یک سانتی از بطری که سمتش گرفته بودی وایساد و سمت صورتت خم شد
ا/ت:ولش کن بره در عوض هرچی خواستی بهت میدم
ران چشماش برق زد و کنار گوشت زمزمه کرد
ران:من تو رو میخوام
بعد صاف ایستاد و بهت خیر شد
چشمات گرد شد و نفست تو سینت قفل شد بطری رو محکم فشار دادی و سعی کردی به ران ضربه بزنی ولی ران بطری رو روی هوا گرفت پس تنها راهت استفاده از مشت و لگد بود پس به خواهرت علامت دادی و همزمان با لگد برادرای هایتانی رو زدیم(اسلاید۴)
خواهرت فرار کرد و به سمت تو دوید دستش رو گرفتی خواستی فرار کنی که دستای ران دورت حلقه شد و تو رو به سمت خودش کشید
به خواهرت لبخند زدی با داد گفتی:بروووو
خواهرت با تردید فرار کرد و دور شد ریندو خواست بره دنبالش که ران متوقفش کرد
ران:ولش کن بزار بره...من به چیزی که میخواستم رسیدم
بعد کنار گوش تو ادامه داد:مگه نه ملکهی من
پایان
دیگه حال ندارم پارت دو بدم خودتون تصور کنید
۳.۷k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.