آن وهم سبزرنگ که بر دریچه گذر داشتبا دلم میگفتنگاه کن

آن وهم سبزرنگ که بر دریچه گذر داشت،‏با دلم میگفت:نگاه کن ‏توهیچگاه پیش نرفتی تو فرو رفتی!
دیدگاه ها (۱)

بعضی وقتها معمولا اواسط شب، شماره ی تلفن خودش را میگیرد تا م...

چنان شجاع و ساکتی که فراموشم شد،رنج میکشی! -همینگوی

نامیدن، نه، هیچ‌چیز را نمی‌توان نامید. گفتن، نه، هیچ‌چیز نمی...

راست رو به روی او نشست و بی آنکه چهره خود را بپوشاند گریه کر...

عاشقانه های شبنم درکنارامام رضا

زمستون شده از این سایه ی جگر خون شده سراغی بگیرخودم هیچی یه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط