تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریهٔ بی‌اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

مرا ز بادهٔ نوشین نمی‌گشاید دل

که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست

به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق

تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو

به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا

که روز وصل دلم را قرار باید و نیست



رهی معیری
دیدگاه ها (۲)

✌??"ﺟَﻤﻊ " ﺑﻮﺩﯾﻢ !ﻭَﻟﯽ ﺗﻮ ﺷُﺪﯼ " ﻣُﻔﺮَﺩ ..."ﺍَﻣﺜﺎﻝِ ﺗﻮﺭﻭ ﺑﺎﯾ...

از نبودنت کنار من هیچ گله ای نیستتا عشق تو در جان من است مثع...

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست عشق را همواره با دیوانگی...

نفرین به زندگی! به همین روزهای سرد این روزهای سردِ تهی از نب...

مرا تو ای صنما در کنار باید و نیستچرا تو را نگه مهربار باید ...

همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟یا چو من هجر تو را هیچ گرف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط