در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت

در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت !
باور نمی کردم ! به آسانی دلم رفت !

از هم سراغش را رفیقان می گرفتند
در وا شد و آمد به مهمانی دلم رفت
رفتم کنارش ، صحبتم یادم نیامد! پرسید: شعرت را نمی خوانی؟ دلم رفت
مثل معلم ها به ذوقم آفرین گفت
مانند یک طفل دبستانی دلم رفت
من از دیار «منزوی» ، او اهل فردوس
یک سیب و یک چاقوی زنجانی ؛ دلم رفت
ای کاش آن شب دست در مویش نمی برد
زلفش که آمد روی پیشانی دلم رفت
ای کاش اصلاً من نمی رفتم کنارش
اما چه سود از این پشیمانی ،دلم رفت
دیگر دلم ، رخت سفیدم ، نیست در بند
دیروز طوفان شد،چه طوفانی دلم رفت !
_
دیدگاه ها (۲)

.🌹 شعر قشنگیه دلم نیومد شما نخونیدخود را به خدا بسپار، وقتی ...

شعر دل:من روزگار غربتم را دوست دارماین حس و حال و حالتم را د...

بی وفایی می کنی ،انگارعاشق نیستیچندوقتی می شود مانند سابق نی...

تو رفته ای و شهر به گل نشسته از هجوم سرما...کاش لااقل خورشید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط